پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک
پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک

پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک

قدیمی ها

 

 

 

 

 

به منظور مشاهده سایر تصاویر به ادامه مطلب مراجعه فرمایید 

ادامه مطلب ...

شاهکار

به ابوسعید ابوالخیر گفتند: «فلانی شاهکار می‌کند، چرا که قادر است پرواز کند.»
گفت: «این که مهم نیست، مگس هم می‌پرد.»
گفتند: فلانی را چه می‌گویی که روی آب راه می‌رود!»
گفت: «اهمیتی ندارد، تکه‌ای چوب نیز همین کار می‌کند.»
گفتند: «پس از نظر تو شاهکار چیست؟»
گفت: «این که در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی دروغ نگویی، کلک نزنی و سوء استفاده نکنی، این شاهکار است.»

مدل ایرانی

 

 

  

 

به منظور مشاهده سایر تصاویر مربوط به این پست به ادامه مطلب مراجعه کنید. 

 

ادامه مطلب ...

نون سنگک

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد: «علیرضا ، مامان بپر سه تا سنگک بگیر.»
اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: «من که پریروز نون گرفتم.»
مامان گفت: «خب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم.»
گفتم: «چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟»
مامان گفت: «می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.»
گفتم: «صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم.»
مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: «بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.»
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم: «من اصلاً نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!»
داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون، برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلاً با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: «تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.»
گفتم: «نفهمیدی کی بود؟»
گفت: «من اصلاً جلو نرفتم.»
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما خیلی دور بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه. هر طوری بود تا اونجا رفتم. وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم. دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم. وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد: «بلد نیستی درست زنگ بزنی؟»
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه! یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم: «قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره.»

فنجان

یک گروه از دوستان به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند. گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد استرس و تنش در زندگی تبدیل شد. استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنان قهوه در چند فنجان مختلف تعارف کرد؛ فنجان شیشه‌ای، فنجان کریستال، فنجان چینی، بعضی درخشان، تعدادی با ظاهری ساده، تعدادی معمولی و تعدادی گرانقیمت.
وقتی همه آنان فنجانی در دست داشتند، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشید تمام فنجان‌های خوش‌قیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجان‌های معمولی جا ماندند! هر کدام یک از شما بهترین فنجان‌ها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست! آنچه شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود نه فنجان! اما با این وجود شما باز هم فنجان را انتخاب کردید! اگر زندگی قهوه باشد پس مشاغل، پول، موقعیت، عشق و غیره، فنجان‌ها هستند! فنجان‌ها وسیله‌هایی هستند که زندگی را فقط در خود جای داده‌اند. لطفاً نگذارید فنجان‌ها کنترل شما را در دست گیرند! از قهوه لذت ببرید.»

میرزا کوچک خان جنگلی

خانه تاریخی میرزا کوچک خان جنگلی


 

در میان خانه های سقف شیروانی شهر رشت خانه ای هست که تاریخ و یاد مبارزات میرزا کوچک خان جنگلی از دیوارهای بلند آن خودنمایی می کند.

خانه ای قدیمی که بخش هایی از آن و اشیایی که در بخش موزه مانندی در آن باقی مانده است متعلق به همان روزهایی است که سردار جنگل در آن زندگی کرده است.

 

 

 

  

 

 

جهت مشاهده سایر تصویر مربوط به این پست به ادامه مطلب مراجعه فرمایید 

 

ادامه مطلب ...

قروش اسلام

مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.»
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.»
پرسیدم: «بابت چی؟»
گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!»
تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!»

حکایت

مردی سعی داشت تا بره مورد علاقه‌اش را داخل خانه ببرد. مرد بره را از پشت هل می‌داد ولی بره پاهایش را محکم به زمین فشار می‌داد و حرکت نمی‌کرد. خدمتکار منزل وقتی این وضع را دید، نزدیک رفت و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت، بره شروع به مکیدن انگشتش کرد. خدمتکار داخل خانه رفت و بره هم به دنبالش راه افتاد! مرد از این اتفاق ساده درس بزرگی آموخت. فهمید که برای تأثیر گذاشتن بر دیگران ابتدا باید خواسته‌های آنها را درک کرد.

ازدواج

آمارهای سازمان ثبت احوال ایران از سه ماه نخست سال گذشته نشان می‌دهد که در ۱۱ درصد ازدواج‌ها، سن زنان بیش از مردان بوده است .

از کل ۲۲۴ هزار ازدواج که در بهار ۱۳۹۱ ثبت شده است، حدود ۲۵ هزار مرد ایرانی با زنانی ازدواج کرده‌اند که یک تا ۲۰ سال از آن‌ها بزرگ‌تر بوده‌اند.از این میزان، اختلاف سنی یک سال با حدود هشت هزار مورد ازدواج، بیشترین تعداد بوده است و اختلاف سنی ۲۰ سال با ۱۸۱ مورد ازدواج، کم‌ترین فراوانی را داشته است.هرچند این آمار نسبت به مدت مشابه سال قبل آن فقط کم‌تر از یک درصد افزایش داشته، اما بررسی آمار سازمان ثبت احوال از سال ۱۳۸۳ نشان می‌دهد، به تدریج هر سال درصد مردانی که با زنان بزرگ‌تر از خود ازدواج می‌کنند، به نسبت سال قبل افزایش می‌یابد.آقای ابهری، جامعه‌شناس، در گفت‌و‌گو با یک خبرگزاری ، علت افزایش تمایل ازدواج پسران با زنانی بزرگ‌تر را مشکلات اقتصادی ، بالارفتن قیمت مسکن و تورم می‌داند.استدلال جامعه‌شناسان برای توصیف این پدیده اجتماعی این است که مردان تمایل دارند با دختران شاغلی ازدواج کنند که وضعیت مالی بهتری دارند
 

 

 

 

مقام‌های مسئول در چند سال گذشته ، بارها درباره افزایش سن ازدواج و کاهش تمایل جوانان به ازدواج هشدار داده‌اند.در سال ۱۳۹۱ ازدواج‌های ثبت شده نسبت به سال قبل آن ۱۰ درصد کاهش داشته است.کاهش تمایل به ازدواج به طور متوسط بیشتر در روستا‌ها ثبت شده است. به طوری که به گفته مدیران سازمان ثبت احوال ، در سال  ۱۳۹۱ ، حدود ۴۰ درصد از میزان ثبت ازدواج‌ها در روستا‌ها کاسته شده است.مدیر دفتر آمار و اطلاعات جمعیتی سازمان ثبت احوال ایران اسفندماه گذشته گفته بود ۱۱ میلیون نفر ، یعنی ۴۸ درصد زنان و ۴۶ درصد مردان در سن ازدواج هستند اما هرگز ازدواج نکرده‌اند.به گفته علی اکبر محزون، ۸۵ درصد مردان در فاصله ۲۰ تا ۳۴ سالگی و ۸۵ درصد زنان بین ۱۵ تا ۲۹ سالگی ازدواج می‌کنند.

ﻣﻌﻠﻢ و ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ

ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت: «ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ:
بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ***که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ***ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ
ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «یادم نمی آید.»
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.»
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!»
ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی***نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی