پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک
پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک

پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک

سگ

روزی سگی داشت توی چمن علف می خورد. سگ دیگه ای از کنار چمن گذشت و چون این منظره رو دید تعجب کرد و ایستاد. آخه هرگز ندیده بود که سگ علف بخوره! ایستاد و با تعجب گفت: اوی! تو کی هستی؟ چرا علف می خوری؟!  سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف می خوری؛ دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگه لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی؛ حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش.

عدل

به انوشیروان نوشتن که یکی از مردم کشورش اونقدر مال داره که تو خزانه پادشاه هم یک دهم اون نیستش. انوشیروان در پاسخ نوشت خدا را سپاس میگم که رعیت ما از ما غنی تر شده اند و   این از عدل و دادگری ماست.
http://s2.picofile.com/file/8285443718/951119_1.jpg

حکایت گرگ

ﺭﻭﺯﯼ یه ﮔﺮگ تو ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ یه ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮونای مختلفی ﺍﺯ اون ﻋﺒﻮﺭ میکردن. ﮔﺮﮒ خیلی ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪش ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍگه ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ کنه میتونه ﺣﯿﻮونای ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭوشکار کنه برا همین منظور ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮونا ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ کنه. ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ یه ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ اومد و ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ به سرﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭو ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩیگه ﺷﮑﺴﺖ نمیخوره. ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ یه ﺧﺮﮔﻮﺵ اومد. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ تموم ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ هم ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩش. ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍخاﯼ ﺩیگه ﺭو هم ﺑﺴﺖ ﻭ فکر کرد ﮐﻪ دیگه ﺣﯿﻮوﻧﺎ نمیتونن ﺍﺯ چنگش ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ. ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ یه ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮچیک اومد و ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻨﺠﺎﺏ رو شکار کنه ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮچیک ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ ﺳﻮﺭاخای ﻏﺎﺭ ﺭو ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ. ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩش ﺑﺴﯿﺎﺭ رﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ و ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ یه ﺑﺒﺮ اومد ﮔﺮﮒ ﮐﻪ خیلی ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ ﺭو ﺗﻌﻘﯿﺐ ﮐﺮﺩ. ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ. گرگه ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮچیک ﺭو ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ بسته بود.

حکایت الاغ و گرگ

الاغ گفتش رنگ علف قرمز هستش، گرگ گفتش نه سبز هست!!! با هم دیگه رفتند پیش سلطان جنگل شیر، و  ماجرای اختلاف شونو گفتند.  شیر گفت گرگ رو زندانی کنید.  گرگ گفتش ای سلطان، مگر علف سبز نیست؟! شیر گفت چرا سبز هست، ولی دلیل زندانی کردن تو، بحث کردنت با الاغ هست!!!.

آزمون تست هوش !!

شخصی توی یک تست هوش در دانشگاهی شرکت کرد که جایزه ش یک میلیون دلار تعیین شده بود. سئوالای مسابقه به این شرح بود:

۱- جنگ 100 ساله چند سال طول کشید؟

گزینه ها:

الف- ۱۱۶ سال

ب-  ۹۹ سال

ج- ۱۰۰ سال

د- ۱۵۰ سال .

اون شخص از این سئوال بدون دادن جواب عبور کردش .

۲- کلاه پانامایی در کدام کشور ساخته میشود؟

گزینه ها:

الف- برزیل

ب- شیلی

ج- پاناما

د- اکوادور .

اون شخص از دانش آموزای دانشگاه برا جواب دادن کمک خواست.

۳- مردم روسیه در کدام ماه انقلاب اکتبر را جشن میگیرند؟

الف- ژانویه

ب- سپتامبر

ج- اکتبر

د- نوامبر .

اون شخص از خدا کمک خواست. 

۴-کدام یک از این اسامی اسم کوچک شاه جورج پنجم بود؟

الف- ادر

ب- آلبرت

ج- جورج

د- مانویل .

اون شخص این سئوال رو با پرتاب سکه جواب دادش . 

۵- نام اصلی جزایر قناری واقع در اقیانوس آرام از چه منبعی گرفته شده است؟

الف- قناری

ب- کانگرو

ج- توله سگ

د- موش صحرایی .

اون شخص از خیر یک میلیون دلار گذشت. 

و اما جواب صحیح سئوالا در پایین درج شده. اگه شما فکر میکنین که از اون شخص باهوش تر هستین و به هوش او میخندین پس لطفاً به جواب های صحیح سئوالا در زیر توجه کنین. 

۱-  جنگ 100 ساله ( 1453-1337 میلادی) به مدت 116 سال به درازا کشید. 

۲- کلاه پانامایی در کشور اکوادور ساخته میشود. 

۳- انقلاب اکتبر روسیه در ماه نوامبر جشن گرفته میشود.

 ۴- نام کوچک شاه جورج آلبرت بود. (در 1936 او نام کوچک خود را تغییر داد.).

۵- توله سگ٬ در زبان اسپانیایی insularia canaria که در فارسی به معنی جزایر توله سگها هست.

نتیجه اخلاقی: هرگز به ذکاوت خود مغرور نشید و به دیگران نیز نخندید.

فقیر و ثروتمند

فقیری به ثروتمند گفتش سلام علیکم، کجا تشریف میبرین؟ ثروتمند گفت قدم میزنم تا اشتها پیدا کنم، تو کجا میری؟ فقیر گفت من اشتها دارم و قدم می زنم تا غذا پیدا کنم.

v

ﺍﺯ هر دست ﺑﺪﯼ ﺍﺯ همون دستم ﻣﯿﮕﯿﺮین

زن جوونی تو جاده ای که برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود رانندگی میکرد که ناگهان لاستیک ماشینش پنچر شد و زن ناچار شد از ماشینش پیاده بشه تا از راننده های دیگه کمک بگیره.  حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍی ﻣیشد ﮐﻪ توی اون ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ، ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ وایساده بود. ماشینا یکی ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮی ﺭﺩ میشدند و ﺍینگار ﺑﺎ اون ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮمی که پوشیده بود ﺍﺻﻼً ﺗﻮی ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ نمیشد. ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭش ﺣﺴﺎبی ﺑﺮﻑ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻟﺶ ﺭو ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ پشمیش ﺭو ﺗﺎ ﺭﻭی ﮔﻮشاش کشید. بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪیمی ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ وﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮونی ﺍﺯ اون ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ. ﺯﻥ، کمی ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ، ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ ﺟﻠﻮ اومد ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭو ﭘﺮﺳﻴﺪ. ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ کسی ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ نیوﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ تو اون ﺳﺮﻣﺎی ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ نمونه ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی میکنه ﺯﻥ تو ﻣﺎﺷﻴﻦ بمونه. ﺍﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ ﺭو ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ است. تو ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد. ﺯﻥ ﭘﻮلی ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی تو ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭو آماده کرد ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ وی ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﭘﻮﻝ ﺭو ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ گرفت. ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ، ﭘﻮﻝ ﺭو ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ گفتش ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، سعی ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ کسی ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میکنه! ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎفظی ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ و ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍی ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ یکی رو ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ و ﺯﻥ ﺟﻮونی ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎی ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭیش رو میگذروند ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ اومد ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎنی ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ چی ﻣﻴﻞ داره؟ ﺯﻥ، ﻏﺬﺍیی 80 ﺩﻻﺭی ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ اونکه ﻏﺬﺍش رو تموم کرد، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭی ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﺩﺍد. ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مونده ﺭو ﺑﺮﮔﺮﺩونه ﺍﻣﺎ وقتی ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ خبری ﺍﺯ اون ﺯﻥ نبود و ﺩﺭ ﻋﻮﺽ روی ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬی ﺭﻭی ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍشتی ﺩﻳﺪﻩ میشد و ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭو ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. تو ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ اون ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ی ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬی ﺑﺮﺍی وی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍی ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ نشه. ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍی اون ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮش ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ سعی ﮐﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮی ﻧﺒﺎشی ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میکنه. ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﺑﻪ خوﻧﻪ برگشت، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ هستش! ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ هﺳﺖ ﻭ اونا ﺁهی ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭن. ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍی اون ﺭﻭﺯ ﺭو ﺑﺮﺍش ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ و ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ی زنی ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎفی ﺑﺮﺍی ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭو ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ نشوﻥ ﺩﺍﺩ. ﻗﻄﺮﻩ ی ﺍشکی ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ی ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ اون ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ تو ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺪﺍ ﮐﻤﮏ ﮐﺮده. ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮی. خدای مهربون! شخصی که داره اینو میخونه مهربونه و من بهش افتخار میکنم لطفاً بذار به بهترین نحو زندگی کنه و خوشبخت و سعادتمندش کن. میگن این یک بازیه قدیمیه، که از سال ١٩٧٧ بازی میشده  و وقتی شما اینو خوندین  ٥ روز آیندتون اینطوری خواهد بود، روز اول شما به روی بزرگترین شوک زندگیتون بیدار میشین. روز دوم، شما یه دوست قدیمی رو که دلتون براش تنگ شده رو می بینین. روز سوم، کلی پول بدست میارین. روز چهارم، روزتون عالی خواهد بود. روز پنجم، عشق!

زندگی ارزشمند خودمونو به خاطر آدمای کوچیک و حقیر، بی ارزش نکنیم

تو زمان دبیرستان استاد ریاضی مون بعضی وقتا بعد از اینکه درس دادنش تموم میشد با بچه ها گپ میزد. یادمه یه بار بعد از درس میگفتش که اعداد کوچیکتر از یک، خواص عجیبی دارن! شاید بشه اونارو با انسانای بخیل مقایسه کرد. مثلاً عدد  ۰.۲ رو در نظر بگیرین، وقتی در اونها ضرب میشیم یا میخوایم با اونا مشارکت کنیم، ما رو نیز کوچیک میکنند.

    

0. 6 = 0.2 × 3


و وقتی میخوایم با اونها تقسیم شیم یا مشکلاتمون رو با اونا تقسیم کنیم و بازگو کنیم، مشکلاتمون بزرگتر میشن.


15 =
0.2 ÷ 3


همچنین وقتی با اونها جمع میشیم و در کنار اونا هستیم مقدار زیادی بهمون اضافه نمیشه و چیزی به ما نمی آموزند.


3.2 =
0.2 + 3


و اگه اونها رو از زندگی مون کم کنیم چیز زیادی از دست نداده ایم!!


2.8 =
0.2  -  3


.

مثه مار نباشیم!

سلام به همگی و صبح شنبه تون بخیر و شادی و به شیرینی عسل و امروزتون سرشار از برکت و آرزوهای قشنگ ایشالا. عرضم به خدمت تون زنی یه مار، بعنوان حیوون خونگی که سی سانتی متر طولش بود داشت و خیلی اونو دوستش داشت. یه دفعه اون مار، دیگه چیزی نخورد. زن هفته ها تلاش کرد که مارش دوباره بتونه غذا بخوره اما موفق نشد برا همین مار رو برد پیش دامپزشک. دامپزشک پرسید آیا مار به تازگی کنار شما میخوابه و خیلی نزدیک به شما خودش و جمع میکنه و کش میده؟ زن گفت بله و خیلی برام ناراحت کننده ست که نمیتونم کاری براش انجام بدم. دامپزشک گفت مار مریض نیست بلکه داره خودشو آماده میکنه که شما رو بخوره! مار داره هر روز شما رو اندازه گیری میکنه تا بدونه چقدر باید جا داشته باشه تا شما رو هضم کنه! بعله این حکایتِ بعضی از آدما توی زندگیمونه! خیلی نزدیک، ولی با هدف اینکه نابودمون کنن فقط دنبال فرصت مناسبند.

حکایت اخراج مورچه

سلام و صبح یکشنبه تون بخیر و شادی! تعطیلات به تون خوش گذشت!؟؟؟ امیدوارم کل هفته قبل  براتون خوب و خوش سپری شده باشه و تعطیلاتش هم حسابی به تون خوش گذشته باشه و همچنین ایشالا هفته ی جدید براتون پر از شادی و سلامتی باشه. عرضم به خدمت تون با نگاهی به اطرافمون، افراد زیادی رو پیدا میکنیم که از موقعیتا به خوبی بهره میگیرن، آدمای موفق و شادی که تو همین جو کنونی اقتصاد، درآمدای هنگفت دارند، آدمایی که با داشتن چندین فرزند، زندگی شاد و پر هیجانی رو میگذرونند و آدمایی که در آستانه ی طلاق، عشق رو از سر گرفته ان. اینها کسانی هستن که به ما ثابت میکنن با نشستن و زانوی غم در آغوش گرفتن و سرزنش کردنِ خود و دیگران، راه به جایی نمی بریم! میزان لذتی که از زندگی میبریم، با میزان سرزنش اوضاع و احوال نسبت معکوس داره! حکایت مورچه رو حتماً شنیدین یا خوندین! البته این حکایت رو قبلاً براتون خیلی وقت قبل گذاشتم اما با توجه به اینکه این حکایت فوق العادس و امروزِ ما هنوزم همینه بازم براتون درج میکنم که بخونید و اندیشه کنین. مورچه کوچیکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر میشد و بلافاصله کار خودشو شروع میکرد. مورچه خیلی کار میکرد و تولید زیادی داشت و از کارش هم راضی بود. شیر سلطان جنگل از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار میکرد، متعجب بود. شیر فکر میکرد اگه مورچه میتونه بدون نظارت این همه تولید داشته باشه، بطور مسلم اگر رئیسی داشته باشه، تولید بیشتری خواهد داشت بنابراین شیر یک سوسک رو که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارشاتِ خوب مشهور بود، بعنوان رئیس مورچه استخدام کرد. سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد. سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارشات اونو بنویسه و تایپ کنه. سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن ها یک عنکبوت استخدام کرد. شیر از گزارش های سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت میگیره، استفاده کنه تا شیر بتونه این نمودار ها رو در گزارش به مجمع مدیران جنگل به کار ببره. سوسک برای انجام امور، یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد. سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد. مورچه که زمانی بسیار فعال بود و در محیط کارِش احساس آرامش میکرد، کاغذ بازی های اداری و جلسات متعددی که وقت اونو میگرفت دوست نداشت. شیر به این نتیجه رسید که فردی رو بعنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه تو اون کار میکرد، بکار بگمارد. این پست به ملخ داده شد. اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود. ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که اونارو از اداره قبلی خودش بیاره تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینه سازی برنامه ها کمک کنه. محیطی که مورچه در اون کار میکرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ کس نمی خندید و همه غمگین و نگران بودند. با مطالعه گزارش های رسیده، شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است بنابراین شیر یک جغد با پرستیژ رو بعنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور رو بررسی کرده، مشکلات رو مشخص و راه حل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است و باید تعدیل نیرو صورت گیرد و بنابر این ، شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند زیرا مورچه دیگر انگیزه ای برای کار نداشت.

حکایت سنجیدن عملکرد!!!

پسر کوچیکی وارد مغازه ای میشه و جعبه نوشابه رو به سمت تلفن هل میده و بر روی جعبه میره تا دستش به دکمه های تلفن برسه و بعدش شروع میکنه به گرفتن شماره. از اون طرف مغازه دار هم حواسش به پسره بود و به حرفاش گوش میداد. ارتباطش که برقرار شد پسرک گفتش خانم، میتونم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خونه تون رو به من بسپارید؟ زن پاسخ دادش کسی هست که این کار رو برام انجام میده. پسرک ادامه دادش خانم، من این کار رو با نصف قیمتی که به او میدین انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که از کار این فرد خیلی راضی هستم. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد دادش خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خونه رو هم براتون جارو میکنم، دراین صورت امروز شما زیباترین چمن رو تو کل شهر خواهید داشت. مجدداً زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالیکه لبخندی بر لب داشت، گوشی رو گذاشت. مغازه دار که به صحبتای او گوش داده بود، گفتش پسر از رفتارت خوشم اومده و به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدم. پسر با خوشحالی جواب دادش نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم که بدونم از من راضی هستن یا نه. من همون کسی هستم که برای این خانم کار میکنه.

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد مهربانیست که می ماند

سلام به روی ماه همگیِ دوستان و صبح اولین روز هفته از اولین شنبه مردادماه تون بخیر و شادی. مثل همیشه یه هفته ی شاد و پر از سلامتی براتون از خدا میخوام. دیروز جمعه چهلم مادر یکی از دوستانم بود و منم دعوت بودم، توی مراسم جمله ای رو که تقریباً همگی مهمونا به صاحب عزا میگفتن، به نظرم خیلی اشتباه میاد! اون جمله اینه که میگفتن غم آخرتون باشه. به نظرم این جمله خیلی خیلی بی معنی هستش. جمله غم آخرتون باشه یعنی امیدوارم که شما نفر بعدی باشین که فوت میکنین. چون در غیر این صورت، شما حداقل غم یک نفر را خواهید دید؛ و او، همون کسی هست که قبل از شما مرده است. حتماً تو جاهای گوناگون اینم خیلی شنیدین که میگن دیگه نمیتونه یکی مثل من پیدا کنه. این جمله هم خیلی چرند هستش چون کسی که شما رو اخراج کرده، دنبال مثل شما نمیگرده و واضح هست اگه مثل شما رو میخواست که خودتون بودین دیگه. مگه نه؟ همسر یا مدیر قبلی شما دنبال یکی میگرده که مثل شما نباشه. پس شخص دیگری رو پیدا میکنه که مثل شما نیست. به همین سادگی. عرضم به خدمت تون که حتماً نام برند پشمک حاج عبدالله به گوشتون خورده و بعدش حتماً یه خورده تعجب کردین و یا حتی خندیدین، اما میدونین راز نامگذاری این برند چیه؟؟؟ حکایت این داستان برمیگرده به  دهه 1330 و زمانیکه بچه های دبستان اکبریه تبریز توی زنگ تفریح از بوفه ی مدرسه و  از فراش مهربون مدرسه پشمک میخریدن. عبدالله علیزاده معروف به حاج عبدالله مستخدم دبستان اکبریه تبریز بود که اصالتاً از روستاهای نزدیک ارس که پس از قحطی و فراگیر شدن بیماری واگیردارِ وبا ناشی از حمله متفقین، تموم اعضای خونوادش رو از دست داده بود و سپس به تبریز مهاجرت کرده و تو این دبستان بعنوان مستخدم کار میکرد. و اما حاج عبدالله قصه ی ما به بچه های مدرسه علاقه زیادی داشت، چون خودش علاوه بر همسرش داغ سه کودک تو همین سنین رو دیده بود. بچه ها، توی زنگ تفریح از بوفه مدرسه پشمک میخریدن و هر کس پول نداشت از حاج عبدالله پشمک قرضی میگرفت. حاج عبدالله با اینکه به همه جنس قرضی میداد اما هیچ دفتر ثبت بدهی نداشت، رفته رفته بچه ها از مهربونی حاج عبدالله سوء استفاده کردن و اصلاً پول نمیدادند و برخلاف تصور حاج عبدالله و علی الرغم درآمد ناچیز فرراشی به هیچ کس، نه نمیگفت. تا اینکه مدیر مدرسه با دیدن تموم بچه های پشمک به دست تو ایام زنگ تفریح و با پیگیری ماجرا از این قضیه باخبر شد و سر همه کلاسها حاضر شد و با صحبتهای دلسوزانه ش همه رو توجیه کرد. با این وجود هنوز اندکی از بچه ها شیطنت میکردن و پشمک مفتکی از حاج عبدالله میگرفتند. این منوال تا اوایل دهه چهل ادامه داشت تا اینکه در اواخر خردادماه 1341 حاج عبدالله به دلیل بیماری و کهولت سن فوت کرد. حاج عبدالله با اینکه توی تبریز غریب بود اما یکی از باشکوهترین تشییع جنازه ها رو داشت و انبوهی از جمعیت که اکثراً هم جوان بودن و گریه میکردن، حاج عبدالله ، بابای مهربون مدرسه رو تا قبرستون قدیم تبریز بدرقه کردند اما جالبتر اینکه هر پنجشنبه بر سر قبر حاج عبدالله و برای شادی روحش پشمک پخش میکردن و این منوال چندین سال و تا اوایل دهه پنجاه ادامه داشت. بچه های دبستان اکبریه داشتند قرضشون رو به حاج عبدالله ادا میکردن، احسان البرزی و علی مردان طاهری مؤسسان پشمک حاج عبدالله، دو تن از همون کودکان شیطونی هستند که هرگز بابت خوردن پشمک پول به حاج عبدالله نداده بودند و الان به یاد مهربونی و بخشش بی منت و همراه با لبخند حاج عبدالله فراش و مستخدم دبستان اکبریه، نام برند تجاری پشمک شرکت خودشون رو،  حاج عبدالله گذاشتند.

موشک هوا کردن یکی از دانشجوها!

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشون گفتش شما سه ترمه که دارین منو تو  این درس میندازین. من که نمیخوام موشک هوا کنم! فقط میخوام تو روستامون معلم بشم. دکتر بهش جواب داد تو اگه نخوای موشک هوا کنی و فقط بخوای معلم شی قبول، اما تو نمی تونی به من تضمین بدی که یکی از شاگردانِ تو در روستا، نخواد موشک هوا کنه.

حکایت خانم معلم و علم روان شناسی!

خانم معلّمی وارد کلاس شد و اون روز تصمیم داشت از علم روانشناسی که آموخته بود استفاده کنه برا همین رو به کودکان خردسال کرد و گفت، هر کی که تصوّر میکنه احمق هست، برخیزد و بایستد. کسی تکون نخورد و جوابی نداد. بعد از لحظاتی، کودکی برخاست و معلّم با حیرت از او پرسیدش تو واقعاً تصوّر میکنی احمقی؟ کودک معصومانه گفتش نه خانم معلّم؛ ولی دوست نداشتم شما تنها کسی باشید که ایستاده است.