الاغ گفتش رنگ علف قرمز هستش، گرگ گفتش نه سبز هست!!! با هم دیگه رفتند پیش سلطان جنگل شیر، و ماجرای اختلاف شونو گفتند. شیر گفت گرگ رو زندانی کنید. گرگ گفتش ای سلطان، مگر علف سبز نیست؟! شیر گفت چرا سبز هست، ولی دلیل زندانی کردن تو، بحث کردنت با الاغ هست!!!.
شخصی توی یک تست هوش در دانشگاهی شرکت کرد که جایزه ش یک میلیون دلار تعیین شده بود. سئوالای مسابقه به این شرح بود:
۱- جنگ 100 ساله چند سال طول کشید؟
گزینه ها:
الف- ۱۱۶ سال
ب- ۹۹ سال
ج- ۱۰۰ سال
د- ۱۵۰ سال .
اون شخص از این سئوال بدون دادن جواب عبور کردش .
۲- کلاه پانامایی در کدام کشور ساخته میشود؟
گزینه ها:
الف- برزیل
ب- شیلی
ج- پاناما
د- اکوادور .
اون شخص از دانش آموزای دانشگاه برا جواب دادن کمک خواست.
۳- مردم روسیه در کدام ماه انقلاب اکتبر را جشن میگیرند؟
الف- ژانویه
ب- سپتامبر
ج- اکتبر
د- نوامبر .
اون شخص از خدا کمک خواست.
۴-کدام یک از این اسامی اسم کوچک شاه جورج پنجم بود؟
الف- ادر
ب- آلبرت
ج- جورج
د- مانویل .
اون شخص این سئوال رو با پرتاب سکه جواب دادش .
۵- نام اصلی جزایر قناری واقع در اقیانوس آرام از چه منبعی گرفته شده است؟
الف- قناری
ب- کانگرو
ج- توله سگ
د- موش صحرایی .
اون شخص از خیر یک میلیون دلار گذشت.
و اما جواب صحیح سئوالا در پایین درج شده. اگه شما فکر میکنین که از اون شخص باهوش تر هستین و به هوش او میخندین پس لطفاً به جواب های صحیح سئوالا در زیر توجه کنین.
۱- جنگ 100 ساله ( 1453-1337 میلادی) به مدت 116 سال به درازا کشید.
۲- کلاه پانامایی در کشور اکوادور ساخته میشود.
۳- انقلاب اکتبر روسیه در ماه نوامبر جشن گرفته میشود.
۴- نام کوچک شاه جورج آلبرت بود. (در 1936 او نام کوچک خود را تغییر داد.).
۵- توله سگ٬ در زبان اسپانیایی insularia canaria که در فارسی به معنی جزایر توله سگها هست.
نتیجه اخلاقی: هرگز به ذکاوت خود مغرور نشید و به دیگران نیز نخندید.
فقیری به ثروتمند گفتش سلام علیکم، کجا تشریف میبرین؟ ثروتمند گفت قدم میزنم تا اشتها پیدا کنم، تو کجا میری؟ فقیر گفت من اشتها دارم و قدم می زنم تا غذا پیدا کنم.
v
زن جوونی تو جاده ای که برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود رانندگی میکرد که ناگهان لاستیک ماشینش پنچر شد و زن ناچار شد از ماشینش پیاده بشه تا از راننده های دیگه کمک بگیره. حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍی ﻣیشد ﮐﻪ توی اون ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ، ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ وایساده بود. ماشینا یکی ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮی ﺭﺩ میشدند و ﺍینگار ﺑﺎ اون ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮمی که پوشیده بود ﺍﺻﻼً ﺗﻮی ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ نمیشد. ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭش ﺣﺴﺎبی ﺑﺮﻑ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻟﺶ ﺭو ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ پشمیش ﺭو ﺗﺎ ﺭﻭی ﮔﻮشاش کشید. بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪیمی ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ وﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮونی ﺍﺯ اون ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ. ﺯﻥ، کمی ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ، ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ ﺟﻠﻮ اومد ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭو ﭘﺮﺳﻴﺪ. ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ کسی ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ نیوﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ تو اون ﺳﺮﻣﺎی ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ نمونه ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی میکنه ﺯﻥ تو ﻣﺎﺷﻴﻦ بمونه. ﺍﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ ﺭو ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ است. تو ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد. ﺯﻥ ﭘﻮلی ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی تو ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭو آماده کرد ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ وی ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﭘﻮﻝ ﺭو ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ گرفت. ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ، ﭘﻮﻝ ﺭو ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ گفتش ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، سعی ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ کسی ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میکنه! ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎفظی ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ و ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍی ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ یکی رو ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ و ﺯﻥ ﺟﻮونی ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎی ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭیش رو میگذروند ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ اومد ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎنی ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ چی ﻣﻴﻞ داره؟ ﺯﻥ، ﻏﺬﺍیی 80 ﺩﻻﺭی ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ اونکه ﻏﺬﺍش رو تموم کرد، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭی ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﺩﺍد. ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مونده ﺭو ﺑﺮﮔﺮﺩونه ﺍﻣﺎ وقتی ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ خبری ﺍﺯ اون ﺯﻥ نبود و ﺩﺭ ﻋﻮﺽ روی ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬی ﺭﻭی ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍشتی ﺩﻳﺪﻩ میشد و ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭو ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. تو ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ اون ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ی ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬی ﺑﺮﺍی وی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍی ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ نشه. ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍی اون ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮش ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ سعی ﮐﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮی ﻧﺒﺎشی ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میکنه. ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﺑﻪ خوﻧﻪ برگشت، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ هستش! ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ هﺳﺖ ﻭ اونا ﺁهی ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭن. ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍی اون ﺭﻭﺯ ﺭو ﺑﺮﺍش ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ و ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ی زنی ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎفی ﺑﺮﺍی ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭو ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ نشوﻥ ﺩﺍﺩ. ﻗﻄﺮﻩ ی ﺍشکی ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ی ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ اون ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ تو ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺪﺍ ﮐﻤﮏ ﮐﺮده. ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮی. خدای مهربون! شخصی که داره اینو میخونه مهربونه و من بهش افتخار میکنم لطفاً بذار به بهترین نحو زندگی کنه و خوشبخت و سعادتمندش کن. میگن این یک بازیه قدیمیه، که از سال ١٩٧٧ بازی میشده و وقتی شما اینو خوندین ٥ روز آیندتون اینطوری خواهد بود، روز اول شما به روی بزرگترین شوک زندگیتون بیدار میشین. روز دوم، شما یه دوست قدیمی رو که دلتون براش تنگ شده رو می بینین. روز سوم، کلی پول بدست میارین. روز چهارم، روزتون عالی خواهد بود. روز پنجم، عشق!
تو زمان دبیرستان استاد ریاضی مون بعضی وقتا بعد از اینکه درس دادنش تموم میشد با بچه ها گپ میزد. یادمه یه بار بعد از درس میگفتش که اعداد کوچیکتر از یک، خواص عجیبی دارن! شاید بشه اونارو با انسانای بخیل مقایسه کرد. مثلاً عدد ۰.۲ رو در نظر بگیرین، وقتی در اونها ضرب میشیم یا میخوایم با اونا مشارکت کنیم، ما رو نیز کوچیک میکنند.
0. 6 = 0.2 × 3
و وقتی میخوایم با اونها تقسیم شیم یا مشکلاتمون رو با اونا تقسیم کنیم و بازگو
کنیم، مشکلاتمون بزرگتر میشن.
15 = 0.2
÷ 3
همچنین وقتی با اونها جمع میشیم و در کنار اونا هستیم مقدار زیادی بهمون اضافه
نمیشه و چیزی به ما نمی آموزند.
3.2 = 0.2
+ 3
و اگه اونها رو از زندگی مون کم کنیم چیز زیادی از دست نداده ایم!!
2.8 = 0.2
- 3
.
سلام و صبح یکشنبه تون بخیر و شادی! تعطیلات به تون خوش گذشت!؟؟؟ امیدوارم کل هفته قبل براتون خوب و خوش سپری شده باشه و تعطیلاتش هم حسابی به تون خوش گذشته باشه و همچنین ایشالا هفته ی جدید براتون پر از شادی و سلامتی باشه. عرضم به خدمت تون با نگاهی به اطرافمون، افراد زیادی رو پیدا میکنیم که از موقعیتا به خوبی بهره میگیرن، آدمای موفق و شادی که تو همین جو کنونی اقتصاد، درآمدای هنگفت دارند، آدمایی که با داشتن چندین فرزند، زندگی شاد و پر هیجانی رو میگذرونند و آدمایی که در آستانه ی طلاق، عشق رو از سر گرفته ان. اینها کسانی هستن که به ما ثابت میکنن با نشستن و زانوی غم در آغوش گرفتن و سرزنش کردنِ خود و دیگران، راه به جایی نمی بریم! میزان لذتی که از زندگی میبریم، با میزان سرزنش اوضاع و احوال نسبت معکوس داره! حکایت مورچه رو حتماً شنیدین یا خوندین! البته این حکایت رو قبلاً براتون خیلی وقت قبل گذاشتم اما با توجه به اینکه این حکایت فوق العادس و امروزِ ما هنوزم همینه بازم براتون درج میکنم که بخونید و اندیشه کنین. مورچه کوچیکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر میشد و بلافاصله کار خودشو شروع میکرد. مورچه خیلی کار میکرد و تولید زیادی داشت و از کارش هم راضی بود. شیر سلطان جنگل از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار میکرد، متعجب بود. شیر فکر میکرد اگه مورچه میتونه بدون نظارت این همه تولید داشته باشه، بطور مسلم اگر رئیسی داشته باشه، تولید بیشتری خواهد داشت بنابراین شیر یک سوسک رو که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارشاتِ خوب مشهور بود، بعنوان رئیس مورچه استخدام کرد. سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد. سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارشات اونو بنویسه و تایپ کنه. سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن ها یک عنکبوت استخدام کرد. شیر از گزارش های سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت میگیره، استفاده کنه تا شیر بتونه این نمودار ها رو در گزارش به مجمع مدیران جنگل به کار ببره. سوسک برای انجام امور، یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد. سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد. مورچه که زمانی بسیار فعال بود و در محیط کارِش احساس آرامش میکرد، کاغذ بازی های اداری و جلسات متعددی که وقت اونو میگرفت دوست نداشت. شیر به این نتیجه رسید که فردی رو بعنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه تو اون کار میکرد، بکار بگمارد. این پست به ملخ داده شد. اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود. ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که اونارو از اداره قبلی خودش بیاره تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینه سازی برنامه ها کمک کنه. محیطی که مورچه در اون کار میکرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ کس نمی خندید و همه غمگین و نگران بودند. با مطالعه گزارش های رسیده، شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است بنابراین شیر یک جغد با پرستیژ رو بعنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور رو بررسی کرده، مشکلات رو مشخص و راه حل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است و باید تعدیل نیرو صورت گیرد و بنابر این ، شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند زیرا مورچه دیگر انگیزه ای برای کار نداشت.