پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک
پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک

پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک

مرد هیزم فروش

مردی با لباس و کفشای گرون قیمت به دیواری خیره شده بود و گریه میکرد. نزدیکش شدم به نقطه ای که خیره شده بود نگاه کردم که دیدم نوشته بود این هم  میگذرد. ازش علت رو پرسیدم. گفت این دست خط منه، چند سال پیش تو این نقطه هیزم میفروختم اما در حال حاضر صاحب چندین کارخونه ام. پرسیدم چرا دوباره به اینجا برگشتی؟ گفت اومدم تا باز بنویسم این هم میگذرد!
گر به دولت برسی  مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی  پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه ی دست هوسند
گر تو بازیچه ی این دست نگردی مردی!

حکایت عابد و مرید او

سلام بر همه ی دوستان نازنین. صبح روز یکشنبه تون پر از انرژی مثبت و طاعات و عبادات تون هم قبول حق و دلتون شاد و لباتون پر خنده ایشالا. امیدوارم روزخوبی پیشِ رو داشته باشین. خدایا بضاعت من به قدری هست که نمیدونم در حق دوستام و آشناهام و نزدیکانم چه دعایی کنم اما میدونم که تو از حال اونا با خبری! پس بهترین ها رو براشون مُقَدَر کن، ﺧﺪﺍﻳﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ تموم آشناهام ﺧﻮﺏ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺑﺮلباشون ﺑﺎشه برام ﮐﺎفیه. توی اﻳﻦ روز زیبا اونارو ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻬﺮبوﻧﺖ ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻫﺪﻳﻪ، ﺳﻼمتی رو براشون ﺁﺭﺯﻭﻣﻨﺪﻡ. الهی به امید تو! عرضم به خدمت تون که من مشغول زندگی خودم هستم و برام مهم نیست چگونه قضاوت میشم، چاقم, لاغرم, قد بلندم, کوتاه قدم, سفیدم , سبزه ام و غیره، همه اینا به خودم مربوطه. مهم بودن یا نبودن رو فراموش میکنم چون معتقدم روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه ست. زندگی میکنم به شیوه خودم و با قوانین خودم و با باورها و ایمان قلبی خودم. مردم دلشون میخواد موضوعی برا گفتگو داشته باشن و براشون فرقی نمیکنه چگونه هستم، هر جور که باشم، حرفی برای گفتن دارند. برا همین شاد هستم و از زندگی لذت میبرم. چه انتظاری از مردم داشته باشم؟؟؟ اونا حتی پشت سر خدا هم حرف میزنن! خوشبختی یعنی واقف بودن به اینکه هر چه داریم از رحمت خداست و هر چه نداریم ازحکمت خدا! احساس خوشبختی یعنی همین! خوشبختی رسیدن به خواسته ها نیست بلکه لذت بردن از داشته هاست. وقتی آدم هر روز همون افراد رو میبینه، اونا کم کم جزیی از زندگیش میشن و اون وقت میخوان که او هم به آدم دیگه ای تبدیل شه. اگه آدم اونطور که دیگران میخوان، نشه از دستش عصبانی خواهند شد، هر کسی فکر میکنه که میدونه دیگران چگونه باید زندگی کنند اما هیچکس برای زندگی خودش ایده ای نداره. ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ توی این روز زیبا  ﯾﮏ ﺫﻫﻦ ﺁﺭوﻡ، ﯾﮏ ﺗﻦ ﺳﺎﻟﻢ، ﯾﮏ ﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ، ﺭﻭﺯهای ﻗﺸﻨﮓ، ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺵ،  ﯾﮏ ﺧﻮشی ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ، ﻧﺼﯿﺐ من و ﺩﻭﺳﺘﺎن و آشناهام ﮐﻦ. خدایا به حرمت رمضان چشمی گریان نباشه و قلبی شکسته نشه و همه را خوشبخت و آشناهام رو سلامت و زندگی ها آروم و تموم مریضا رو شفای عاجل بفرما. الهی ﺁﻣﯿﻦ. عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودن و آوازه ش همه جا پیچیده بود. عابد روزی به آبادی دیگه ای به نونوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نونوا به او نون نداد و عابد رفت. مردی که اونجا بود عابد رو شناخت و به نونوا گفت این مرد رو میشناسی؟ گفت نه. گفت فلان عابد بود، نونوا گفت من از مریدان اویم و دوید دنبالش و گفت میخوام شاگرد شما باشم، اما عابد قبول نکرد. نونوا گفت اگه قبول کنی من امشب تمام آبادی رو طعام میدم و عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نونوا گفت سرورم  دوزخ یعنی چی؟ عابد گفت دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی رو نان دادی.  عزت همگی زیاد.

حکایتی از یک گاو تو هندوستان!

با کسب اجازه از مهندس حاج حسین مهاجری عزیز، این حکایت رو براتون درج میکنم که لذتشو ببرین! عرض به خدمت تون، سفیر انگلیس تو دهلى از مسیری در حال گذر بودش که یه جوان هندی، لگدی به گاوی میزنه! گاوی که در هندوستان مقدس هست! فرماندار انگلیسی پیاده میشه و به سوی گاو میدوه و گاو رو میبوسه و تعظیم میکنه! بقیه مردمِ حاضر که می بینن یک غریبه اینقدر گاو رو محترم میشماره، در جلوى گاو، سجده میکنن و اون جوان رو به شدت مجازات میکنن. همراهِ فرماندار با تعجب میپرسه چرا این کار رو کردین؟! فرماندار میگه لگد این جوانِ آگاه، میرفت که فرهنگ هندوستان رو هزار سال جلو بندازه ولی من نذاشتم.

ماه مبارک رمضان، ماه مهربانی و ماه کمک به نیازمندان!

میگن فقیری نزد هندونه فروشی رفت و گفتش یه هندونه برای رضای خدا به من بده، فقیرم و چیزی ندارم. هندونه فروش در میان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه خراب و به درد نخوری رو به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندونه کرد و دید که به درد خوردن نمیخوره. مقدار پولی که به همراه داشت را به هندونه فروش داد و گفتش به اندازه پولم به من هندونه ای سالم بده. هندوانه فروش هندونه خیلی خوبی رو وزن کرد و به مرد فقیر داد. فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین! این هندونه خراب را در راه رضای تو داده واین هندوانه خوب را به خاطر پول!

حکایت پیرمرد و چند جوان تو ماه رمضون

تو این مهمونی باشکوه و ماه رمضان، دمِ همه اونایی گرم که چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشون، درخدمت خلق خداست و زمین و آب و گل و سبزه و دیگر موجودات رو آسیب نمیرسونن. میگن تو ماه رمضان چند جوان، پیر مردی رو دیدن که دور از چشم مردم، غذا میخوره. به او گفتن ای پیر مرد مگر روزه نیستی؟ پیرمرد گفت چرا روزه‌ام، فقط آب و غذا میخورم. جوانها خندیدن و گفتن  واقعاً!!!؟ پیرمرد گفت بله، دروغ نمیگم، به کسی بد نگاه نمیکنم، کسی رو مسخره نمیکنم، با کسی با دشنام سخن نمیگم، کسی رو آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتونم معده ام روا هم روزه دارش کنم. بعد پیرمرد به جوانها گفتش آیا شما هم روزه هستین؟ یکی از جوانها در حالیکه سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرومی گفت خیر ما فقط غذا نمیخوریم!!!

اعلام نتایج آزمون دبیرستان ماندگار البرز و یه داستان واقعی هم از یک نابغه ایرانی!

سلااااام به همگی! صبح سه شنبه تون خوش و خرم! بچه ها اول از همه خدمت اون دسته از دوستانی که به یه طریقی درگیر ثبت نام دبیرستان ماندگار البرز هستن بگم که از دیروز دریافت نتایج آزمون ورودی پایه هفتم متوسطه دوره اول دبیرستان ماندگار البرز برای سال تحصیلی 96-95 میسر شده لذا ضمن تبریک به دانش آموزان پذیرفته شده و خونواده اونها به استحضارتون میرسونم که از طریق لینک زیر میتونین برای دریافت نتیجه آزمون اقدام کنین.

 

دریافت نتیجه آزمون

 

بچه ها به نظرم تفاوت انسانا تو داشتن و نداشتن استعدادها نیستش بلکه تو چگونگی استفاده از اون هست. عرض به خدمت تون یه داستان براتون میخوام نقل کنم که یک داستان واقعی از حکیم ابوعلی سینا پزشک و فیلسوف مشهور ایرانی هستش. تو زمانای قدیم دختری از روی اسب میوفته و لگن ش میشکنه. پدرش هر حکیمی رو نزد دختر میبره، دختر اجازه نمیده کسی دست به او بزنه و هر چی به دختر میگن حکیمان به خاطر شغل و طبابتی که میکنن، محرم بیمارانشون هستن اما دختر زیر بار نمیره، تا اینکه یک حکیم باهوش سفارش میکنه که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به او دخترتونو مداوا کنم. پدر او به حکیم میگه: شرط شما چیه؟ حکیم هم میگه برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق دارم و شرط من هم اینه که بعد از بهبودی دخترتون این گاو متعلق به خودم بشه؟ پدر قبول میکنه و با کمک دوستانش چاق ترین گاو منطقه رو میخره و به منزل حکیم میبره او به پدر دختر میگه دو روز دیگه دخترتونو واسه مداوا به خونه من بیارین. حکیم به شاگردانش دستور میده تا دو روز هیچ آب و علفی به گاو ندن. ونا با تعجب میگن این گاو ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. دو روز میگذره و گاو از شدت گرسنگی و تشنگی بسیار لاغر میشه. پدر، دخترش رو به نزد حکیم میاره و او میگه دختر رو بر روی گاو سوار کنند و همه متعجب میشن و او رو سوار گاو میکنند. حکیم دستور میده پاهای دختر رو از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند و سپس میگه که برای گاو کاه و علف بیارن. گاو با حرص و ولع شروع به خوردن میکنه و شکمش بزرگ و بزرگتر میشه و بعد برای گاو آب میارن و هر لحظه متورم میشه و پاهای دختر تنگ و کشیده میشه. دختر از درد جیغ میکشه و حکیم کمی نمک به آب اضافه میکنه و گاو با عطش بسیار آب مینوشه. ناگهان صدای ترق جا افتادن لگن دختر شنیده میشه و از درد غش میکنه. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب میشه و گاو هم متعلق به حکیم میشه.

حکایت پادشاه و وزیر!

بچه های این حکایت هدیه ای هست از قلب برای انسان هایی که همزیستی و دوستی و رفاقت را به سبب اشتباهی گذرا از یاد نمیبرند و گذشته ی زیباشونو در مقابل کلمات و جملات ناخوشایندی که گاها از دوستان میشنوند پاک نمیکنند تا که عزیزترین اشخاص و شیرین ترین خاطرات را از دست ندهند. گفته میشه پادشاهی  دستور داد که 10 تا سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد او را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را بخورند. تو یکی از روزها یکی از وزراء رأی داد که موجب پسند پادشاه نبود برا همین دستور داد که او را جلوی سگ ها بیندازند. وزیر گفت ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنین! گفت خوب حالا که چنین است 10 روز تا اجرای حکم بِهِم مهلت بده. شاه هم به او مهلت داد. وزیر رفت پیش نگهبان سگ ها و گفت میخوام به مدت 10 روز خدمت این سگها رو به من بدی. او پرسید از این کار چه فایده ای میکنی؟ گفت به زودی بهت میگم. نگهبان گفت اشکالی نداره و وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگ‌ها، از دادن غذا و شستشوی اونا و غیره. ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید. دستور دادند که وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه هست ولی با صحنه عجیبی روبرو شد و دید همه سگ ها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخورند! پادشاه پرسید با این سگ ها چکار کردی؟ جواب داد 10 روز خدمت این ها را کردم و اونا فراموش نکردند ولی 10 سال خدمت شما را کردم و شما همه اینها را فراموش کردید. پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی او داد.

عشق یا ثروت یا موفقیت؟؟!!!

زنی از خونه بیرون اومد و سه پیرمرد رو با چهره های زیبا جلوی در دید. به اونا گفت من شما رو نمیشناسم ولی فکر میکنم گرسنه باشین، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم. آنها پرسیدند آیا شوهرتان خونه هست؟ زن گفت نه، او به دنبال کاری بیرون از خونه رفته. آنها گفتند پس ما نمیتونیم وارد شیم و منتظر میمونیم. عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت برو به آنها بگو شوهرم اومده، بفرمائید داخل. زن بیرون رفت و اونارو به خونه دعوت کرد. آنها گفتند ما با هم داخل خانه نمیشیم. زن با تعجب پرسید چرا!؟ یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت نام او ثروت هست. و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت نام او موفقیت هست. و نام من هم عشق هست، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما بشیم. زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا رو تعریف کرد. شوهـر گفت چه خوب، ثـروت رو دعوت کنیم تا خونمون پر از ثروت بشه. ولی همسرش مخالفت کرد و گفت چرا موفقیت رو دعوت نکنیم؟ فرزند خانه که سخنان آنها را میشنید، پیشنهاد کرد بذارید عشق رو دعوت کنیم تا خونه پر از عشق و محبت بشه. مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت کدام یک از شما عشق هستید؟ او مهمان ماست. عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید شما دیگه چرا میایید؟ پیرمردها با هم گفتند اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت میکردید، بقیه نمیومدن ولی هر جا که عشق هست ثروت و موفقیت هم هست!

یک تصمیم، برا تغییر یک سرنوشت کافیه!

بچه ها سلاااام! عرض به خدمت تون آیا اینو میدونستین که آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس رو داشت تا قبل از مردنش، آگهیِ فوتش رو بخونه! داستان از این قراره که زمانیکه برادر نوبل به نام لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردن که نوبل معروف که مخترع دینامیت هست، مرده. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها رو می‌خوند با دیدن تیتر صفحه اول، میخکوب شد، تو تیتر روزنام نوشته شده بود آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترین سلاح بشری مرد! آلفرد، خیلی ناراحت شد و با خودش فکر کرد آیا خوبه که منو پس از مرگ این گونه بشناسن؟ سریع وصیت نامه ش رو اورد و جمله‌های بسیاری رو خط زد و اصلاح کرد و همچنین پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شه. امروزه نوبل رو نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... میشناسیم. او امروز، هویت دیگری داره.

شناخت انسان خوب

شاگردی از استادش پرسید خواهش میکنم به من بگو از کجا میتونم یه انسان خوب رو تشخیص بدم؟ استاد بهش گفت تو نمیتونی از روی سخنان یک فرد تشخیص بدی که او یک انسان خوب هست، حتی از ظاهر او هم نمیتوان به این شناخت رسید اما میتونی از فضایی که در حضور او به وجود میاد، اونو بشناسی، چونکه هیچ کس قادر نیست فضایی ایجاد کنه که با روحش سازگاری نداشته باشه.

به نظرتون اسمش چیه؟! خوش شانسی یا تلاش؟؟؟؟؟!

یه داستانی از پیکاسو نقاش مشهور براتون عرض میکنم و اون اینکه پیکاسو یه نقاشی رو در عرض ۳ دقیقه کشیدش و قیمت زیادی بر روی اون گذاشت. خریدار با این قیمت گذاری مخالفت کرد و اونو برای ۳ دقیقه کار، منصفانه ندونست، اما ببینین پیکاسو به او چه جوابی داد! پیکاسو به او  پاسخ دادش که این کار در واقع در ۳۰ سال و ۳ دقیقه انجام گرفته، ۳۰ سالی که به آموزش و پیشرفت فردی و تجربه اندوختن گذشت.     بعضیا فکر میکنن که افراد موفق از خوش شانسیشونه که موفق هستن و اونا از خوش شانسی و استعداد ذاتی و یا نعمت الهی خاصی برخوردار هستن، اما به نظرم در واقعیت پُشت هر موفقیت پایدار، مدتها تلاش طاقت فرسا وجود داره.

به چهارشنبه خوش اومدین

بچه ها همگی سلااام و صبح روز چهارشنبه تون خوش و خرم! امروز، چهارشنبه یکم اردیبهشت ماه سال1395 ، برابر هست با 12رجب سال 1437قمری و همچنین برابره با بیست آوریل سال 2016 میلادی! عاقا فردا مصادفه با ولادت حضرت امام علی (ع) که بیست و سه سال قبل از هجرت اتفاق افتاده و همچنین  فردا آغاز ایام البیض یا اعتکاف نیز هست. به همین مناسبت سالروز ولادت یگانه بزرگواری که دوست و دشمن اعتراف به کرامت و  دانائی و شجاعت او دارند و همچنین اولین ستاره درخشان آسمان امامت، مولای متقیان حضرت امام علی (علیه السلام) را به همه شما دوستانم و همه شیعیان جهان تبریک عرض میکنم و نیز به همه آقایون و همجنسام هم میگم ایشالا روزتون مبارک باشه و جورابای نوتون هم مبارکه! همه پدرای بزرگوار و عزیز ایشالا این روز برای شما هم مبارک باشه. جا داره از  قدرت‌نمایی نماینده‌ی شایسته‌ی کشورمون ایران هم یادی کنم که دیروز در برابر نماینده‌ی سعودی در دوحه قطر به پیروزی رسید یعنی تراکتور در برابر الهلال در لیگ قهرمانان آسیا.


تراکتورسازی ۲   -   الهلال 0


توی یه مهمونی موقع ناهار، لیوانِ یکی از مهمونا که سر میز ناهار نشسته بود میشکنه و همون موقع  شخص دیگه ای به اون میگه ناراحت نباش، این نشونه‌ی خوش‌شانسیه! همه‌ی کسایی که سر میز بودن، یه جورایی این جمله براشون آشنا بود. اما ناگهان یه مهمون دیگه که اونجا بود پرسیدش چرا این نشونه‌ی خوش‌شانسیه؟ همسرش گفت نمی‌دونم، شاید از قدیم اینو می‌گفتن که مهمون شرمنده نشه. اما او گفتش نه، توضیحش غیر از اینه. تو بعضی از سنت ها اومده که هر کی سهمیه‌ی معینی از شانس داره که در طول دوره‌ی زندگیش از اون استفاده میکنه. انسان اگه از این سهمیه فقط در مورد چیزایی که واقعاً لازم‌شون داره استفاده کنه، شانس به او روی اورده وگرنه ممکنه شانسِ خودش رو از دست بده. وقتی کسی لیوانی رو می‌شکونه ما به اون می‌گیم به امید موفقیت! و مفهومش اینه که خوب شد حتی ذره‌ای از شانست رو برا جلوگیری از شکستن لیوان صرف نکردی، حالا می‌تونی از اون در امور مهم‌تری استفاده کنی!



موضوعهای ضروری و غرضروری!

سلاااام به همگی و صبح شنبه تون به خیر و شادی! ایشالا که همگی مون یه هفته ی خیلی خوب در پیش داشته باشیم و اما راجع به شهرآورد دیروز! عاقا من یه استقلالیم و این برد رو به پرسپولیسیا تبریک میگم و بهتون میگم که خوب بازی کردین و لیاقتِ این برد رو داشتین. ایشالا که موفق باشین و ابنم میگم که با این باخت نه جام رو ازمون گرفتن و نه جام رو به پرسپولیس دادن. چارتا بازی دیگه هم هر دومون در پیش داریم امیدوارم که پس از ما نایب قهرمان بشین. عرض کنم خدمت تون که سه نفر مسافر که به نزد عالمی رفته بودن، عالم ازشون سئوال کرد که چند روز اونجا میمونن؟‌ نفر اول گفت سه ماه. عالم بهش گفت ‌پس خیلی جاهای این شهر رو میتونی ببینی. نفر دوم در پاسخ به سئوال عالم گفت من شیش ماه میمونم. عالم گفت پس تو بیشتر از همسفرت میتونی این شهر رو ببینی. نفر سوم گفتش من فقط دو هفته میمونم. عالم به او گفت ‌تو از همه خوش شانس تری. زیرا میتونی همه چیز این شهر رو ببینی. مسافرا تعجب کردن زیرا متوجه پاسخ و منطق عالم نشدند. تصور کنین اگه هزار سال عمر میکردیم،‌ متوجه خیلی چیزا نمی شدیم چونکه خیلی چیزا رو به تأخیر مینداختیم. اما از اونجایی که زندگی خیلی کوتاهه، نمیشه چیزای زیادی رو به تأخیر انداخت. با اینحال، خیلیا این کار رو میکنن. تصور کنین اگه کسی به ما میگفت فقط یک روز از عمرمون باقی هست، چه میکردیم؟ ‌عایا به موضوعات غیر ضروری فکر میکردیم؟ نه، ‌همه اونها رو فراموش میکردیم و عشق میورزیدیم و مراقبه می کردیم‌ زیرا فقط بیست و چهار ساعت وقت داشتیم و موضوعات واقعی و ضروری رو به تأخیر نمینداختیم.

سایه شوم ارتباط و رفتار اشتباه روی زندگی! زن و شوهرا بخونن!

http://s7.picofile.com/file/8246737034/saye_shoom_joghd.JPG

سلاااام به همگی! خوبین؟ خوشین؟ اوضاع احوال خوب پیش میره؟ ایشالا که هرجا هستین خوب و خوش سلامت باشین و لحظه های شاد منتظرتون باشه. بچه ها
یادتون هست که چند بار با خواهرتون دعوا کردین؟ یا یادتون هست که چند بار با برادرتون بگومگو داشتین؟! ده بار؟ صدبار؟ هزاربار؟ میدونم هیچکدوم رو یادتون نیست و به دل نگرفتین اما با همسرتون چند بار ناراحتی داشتین؟ پنح بار؟ ده بار؟ پونزده بار؟ بعله همه رو یادتونه!! همه رو کنج ذهنتون دارین! عاقا یه ماجرایی برا یکی از دوستای متأهلم پیش اومده که خیلی ناراحتم کرد و به خاطر همین میخوام ادای بابا بزرگارو درارم و یه کم حرفایی که بزرگتر از دهنمه بزنم اما شما لطفاً نگین دهنت سرویس اینا چیه میگی فسقلی!! عاقا من میگم رابطه ی زن و شوهر مثه رابطه ی خواهر و برادری نیس و همچنین مثه رابطه ی مادر و فرزندی نیس و نیز مثه ارتباط پدر و پسری نیس و اصلاً مثه هیچ رابطه ای نیس! بلکه رابطه دو نفره که عاشق همن اما هم خون نیستن. اگه کدورتی میونِ خواهر و برادر باشه و اگه ناراحتی بین پدر و مادر و فرزندا باشه، به اندازه کدورت و ناراحتی مابین زن و شوهر مهم نیس! میدونین چرا؟ چون تو اون رابطه، همه هم خونند و خواسته یا ناخواسته اون کدورت رفع میشه و انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده اما کوچکترین اتفاق اگه بین زن و شوهر رخ بده و اونو بزرگ کنن و اگه ناراحتی ایجاد بشه، حتی در صورت بخشش، از ذهن دو طرف نمیره بیرون و به مرور زمان به رابطه خدشه وارد میشه و کم کم کدورتا عادی میشه و کم کم از یکدیگه سرد میشن و این خیلی خطرناکه! نظرم اینه که اینجور موقعا سعی کنید زود از هم ناراحت نشین و سریعاً جبهه گیری نکنین و تا میتونین همونجا گذشت کنین و موضوعو دنباله دار نکنین و اگه کدورتای کوچیک به چشم اومد و اگه آنا رو بزرگ کردین، منتظر سردی و گسستگی باشین، چرا که ذره ذره کارای گذشته رو روی هم تلنبار میکنین، حتی اگر بخشیده باشین. رابطه ی زن و شوهر مثه رابطه شما با خونواده تون نیس بلکه رابطه زن و شوهر حساس هست! مواظب رابطه تون باشینن.