تو یه مدرسه راهنمایی دخترونه چند سالی بود که مدیر مدرسه بودم. چند دقیقه قبل از زنگ تفریح اول، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب تو دفتر مدرسه اومد و به من گفت: با خانم ایکس! دبیر کلاس دومیها کار دارم و میخوام درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤالایی کنم. از او خواستم خودش رو معرفی کنه. گفت: من گاو هستم! خانم دبیر بنده رو می شناسن. بفرمایید گاو، ایشان متوجه میشون. تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میون گذاشتم. یکه خورد و گفت: یعنی چی گاو؟ من که چیزی نمیفهمم. از او خواستم پیش او بره و بهش گفتم: اصلاً به نظر نمیرسه اختلالی تو رفتار این آقا وجود داشته باشه. حتی خیلی هم متشخص به نظر میرسه. خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانشآموز که در گوشهای از دفتر نشسته بود رفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش رو معرفی کرد: من گاو هستم! شما بنده رو به خوبی میشناسین، پدر گوساله؛ همان دختر سیزده سالهای که شما دیروز تو کلاس، او رو به همین نام صدا زدین. دبیر به لکنت افتاد و گفت: آخه، میدونید… ! مرد گفت: بله، ممکنه واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشه و من هم در این مورد به شما حق میدم. ولی بهتر بود مشکل انضباطی او رو با من نیز در میون میگذاشتین. قطعاً من هم میتونستم اندکی به شما کمک کنم. خانم دبیر و پدر دانشآموز مدتی با هم صحبت کردن. گفت و شنود اونها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. اون پدر، در خاتمه کارتی رو به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه رو ترک کرد. وقتی او رفت، کارت رو با هم خوندیم. در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی اون نوشته شده بود: دکتر… عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه...!!
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک! اشک از چشم و چارم جاری بود! درِ یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت و روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ماهی تابه. برای خودش جلز و ولز خفیفی کرد که زنگ در رو زدن! پدرم بود، بازم نون تازه آورده بود، نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم! بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشستهام کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت، هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت! دستم چرب بود، شوهرم در رو باز کرد و دوید توی راه پله! پدرم رو خیلی دوست داشت، کلاً پدرم از اون جور آدم هاست که بیشتر آدمها دوستش دارن! صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد باﻻ! برای یک لحظه خشکم زد! ما خانواده سرد و نچسبی هستیم! همدیگه رو نمیبوسیم، بغل نمیکنیم، قربون صدقه هم نمی ریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم! خونواده شوهرم اینجوری نبودن، در می زدن و میومدن تو. روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدن، ....
ادامه دارد .....
به منظور مشاهده بقیه داستان به ادامه مطلب مراجعه فرمایین!
ادامه مطلب ...زاهدا من که خراباتی و مستم به تو چه؟
ساغر و باده بود بر سر دستم به تو چه؟
تو اگر گوشه ی محراب نشستی صنمی گفت چرا؟
من اگر گوشه ی میخانه نشستم به تو چه؟
تو که مشغول مناجات و دعـــائی چه به من
من که شب تا به سحر یکسره مستم به تو چه؟
آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند
تو که خشکی چه به من ، من که ترستم به تو چه؟
==============================
در کتاب « اصفهان زادگاه جمال و کمال» نوشته نعمت الله میرعظیمی*نشر گلها، اصفهان-۱۳۷۹* و در بخش معرفی شعرای اصفهان، فردی را معرفی کرده به نام حسین دودی. حسین دودی شاعری بوده درویش مسلک و مردمی و ملبس به لباس طلاب و هنگامی که از ناملایمات اجتماعی شدیداً متأثر میشده، به می خوارگی می پرداخته تا لحظاتی رو آرام گیرد. اما در این احوال و از بخت بد، همواره به چنگ گزمه و محتسب می افتاده و برای اجرای حد و ارشاد روح، سر و کارش با حاکم شرع یعنی شخصی که به آقا نجفی معروف بوده است. آقا نجفی همیشه حسین رو با لحنی شیرین و دلچسب نصیحت می کرده و از اعمال مناهی منع می کرده. یک روز پس از اجرای حد(شلاق) به او خلعتی نو می پوشاند تا تکدر خاطر وی محو شود. حسین دودی عبا را برداشته و یک راست به شرابخانه می رود و دوباره مست شده به دست گزمه گرفتار می شود. آقا نجفی به محکمه می آید و حسین را با لباس ژنده و می زده و شنگول می بیند و قبل از هر چیز سراغ عبای خلعتی را می گیرد. حسین پاسخ می دهد:
جامهء نو به می ِ کهنه نهادیم گرو
که می ِ کهنه مرا بهتر از این جامهء نو
زاهدا ! بر من درویش میندیش و برو
کِشتهء ما و تو معلوم شود وقت درو!
روز دیگر هم آقا نجفی می بینه که حسین دودی دو خم مِی زیر بغل داره. دستور می دهد اونها را بشکنند تا حسین مرتکب معاصی نشود. حسین دودی هم شعر بالا را برای او می خواند.
جوانی به حکیمی گفت: وقتی همسرم را انتخاب کردم در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم دریافتم که همه زن ها از همسرم بهترند. حکیم گفت: آیا دوست داری بدانی از همه این ها تلخ تر و ناگوارتر چیه؟ جوان گفت: آری. حکیم گفت: اگر با تمام زن های دنیا ازدواج کنی احساس خواهی کرد که سگ های ولگرد محله شما از آنها زیباترند. جوان با تعجب پرسید: چرا چنین سخنی میگویی؟ حکیم گفت: چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟ جوان گفت: آری!! حکیم گفت: مراقب چشمانت باش!!
فرار به سوی خدا
میگن پسری تو خونه شون خیلی شلوغ کاری کرده بود و همه ی اوضاع را به هم ریخته بود. وقتی پدرش وارد شد ، مادر شکایت اون رو به پدرش کرد ، پدرش که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت ، شلاق را برداشت. پسر که دید امروز اوضاع خیلی بی ریخته! و از طرفی همه ی درها هم بسته هست ، وقتی پدر شلاق را بالا برد پسر دید کجا فرار کنه؟ و راه فراری نداره! برا همین خودش را به سینه ی پدرش چسبوند. شلاق هم تو دست پدر شل شد و افتاد. شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی ریخته به سوی خدا فرار کنید.
وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله - هر کجا متوحش شدید راهِ فرار به سوی خداست.
به نقل از حاج محمد اسماعیل دولابی
گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری (احتمالا عوفی) را دید و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول میگذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر را شایسته پاداشی گران کند و شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت.
به منظور مشاهده شعر به ادامه مطلب مراجعه کنین!
ادامه مطلب ...عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست! پرسیدند کجا میروی؟ گفت : می روم با آتش بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به خودش بپرستند و نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم!!!!!!
بچه ها سلام! میخوام براتون داستان واقعی رو تعریف کنم که اگه تا تهش رو بخونین مو به تنتون سیخ میشه! حتماً تا انتها بخونیدش! بچه ها همه می دونین که بیماری جزام ذره ذره گوشت و تن را می خوره و یهو می بینید که یکی یک طرف از صورتش کاملا ریخته و نه لپ داره نه گونه و از بیرون صورت دندوناش معلومه یا یک تیکه از استخوان دستشون معلومه و گوشتاش همه ریخته. بیمارای جزامی چهره های خیلی خیلی دردناکی دارند! طوری هستش که هر کسی نمی تونه بهشون نگاه کنه. الان این افراد خیلی کم شدن و جلو این بیماری داره گرفته میشه. یه دهکده ای هستش نزدیک تبریز که اون ادمها را توش نگه داری می کنن. باورتون میشه وقتی در خواست دادن برای این که چند تا پرستار استخدام کنن تا به اونها غذا بده هیچ کس حاظر نشد. البته خیلی ها اومدند تا کار کنند ولی وقتی از نزدیک اون جا را دیدن همه جا زدن. در خواست جهانی هم دادن و چند تا راهبه از فرانسه و ایتالیا بلند شدند اومدند واسه پرستاری از این ادما! دارم میگم چند تا راهبه!!! اون هم از کشور های دیگه!. به هر حال داستان از اون جایی شروع میشه که ظهر یکی از روزهای رمضان بود و حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم داشت از خرابه ای که بیماران جزامی توش زندگی می کردن می گذشت ، جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ، ناهار که چه عرض کنم؟! ته مونده ی غذاهای دیگران و چیزهایی که تو آشغال ها پیدا کرده بودن و چند تیکه نون. یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه: بفرما ناهار!!
- مزاحم نیستم؟
- نه بفرمایین.
حسین حلاج میشینه پای سفره. یکی از جزامی ها رو میکنه و بهش می گه: تو چه جوریه که از ما نمی ترسی؟ دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شن. ولی تو الان .... ، حلاج میگه: خُب اون ها الان روزه هستن برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه.
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟!
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه.
حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره. درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودن. چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره. موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه: خدایا روزه من را قبول کن. یکی از دوستاش می گه: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی. حسین حلاج در جوابش می گه: اون خداست. روزه ی من برای خداست. اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم. دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند چند لقمه غذا؟؟؟
یادمه پیش از ازدواجم ، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیاد. ناگفته هم نماند خودم بدم نمیومد که او این قدر شیفته ی یک آدمِ فرا واقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده! ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همه ی زن و شوهرهای دیگه ، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. تو اون دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی مون ، چراغِ راهِ آینده ی رفتارهام شده: منو باش که خیال می کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی! ولی میبینم الآن هیچچی نیستی! یه آدمِ معمولی! امروز که دقت می کنم ، می بینم تقریبن همه ی ما در طولِ زندگی ، به لحظه یی می رسیم که آدم های خاص و افسانه ییمون تبدیل به آدمی واقعی و معمولی میشن. و درست در همون لحظه ، اون آدمی که همیشه برامون بُت بوده ، به طرزِ دهشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد. ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش مان میاد ، بُت درست کنیم و از آنها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابر انسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد ، از او متنفر میشیم. واقعیت اونه که همه ، آدمهای معمولی یی هستند. حتا اونهایی که ما ابر انسان میپ نداریم هم وقتی دست شویی میرن ، میگوزن ، وقتی میخوابن ، آبِ دهن شان روی بالش می ریزه ، اونها هم دچار اسهال و یبوست میشن ، می ترسن ، دروغ میگن ، عرقِ شون بوی گند میده و دهن شون سرِ صبح ، بوی خُسفه ی خَر! بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تآتر آموزش بدم ، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف ، دوست داشتن بگن که مربی ی ما ، آدمِ خیلی عجیب و غریبه! اولین چاره ی کار این بود که از اون ها بخوام «استاد» خطاب ام نکنن. چون اصولن این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم ، عنوانِ اشتباهی هست. در قدم بعد ، سعی کردم به شون نشون بدم که من هم مثلِ همه ی آدمهای دیگه ، نیازهای طبیعی یی دارم. عصبانی میشم ، غمگین میشم ، گرسنه میشم ، می شاشم ، دست و بال ام درد میگیره و هزار و یک چیزِ دیگر که همه ی آدمها دارن. اما به نظرم ، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگه و نذاره دیگران از او تصویری فرا انسانی و غیر واقعی بسازند: اول؛ احترام: حتا جلوی پای یک پسربچه ی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد. باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزش تر و مهم ترند. و بعد ؛ راستگویی! به عقیده ی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگت ر و انسانی تر از راست گویی نیست. اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگ ترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم. اطرافی یان اگر بدانند که ما هم مثلِ همهی آدم های دیگر ، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم ، هرگز تصورشان از ما ، تصوری فرا واقعی نخواهد شد. اینها یی که گفتم ، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوق ها هم میآید. به یک دل داده ی شیفته باید گفت: کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه میبینی ، در خلوتش ، یک شامپانزه ی تمام عیار میشود! تو با یک آدمِ معمولی طرفی ، نه یک ابر قهرمانِ سوپر استار!! همه ی ما آدم ایم. آدمهای خیلی معمولی!!!!!!!!!
بچه ها سلاااام! عاقا چه حالی میداد این یه ماهه رو رییس جمهور قبلی برمی گشت و ساعت اداره ها رو میکرد ساعت 9:00 تا 13:00 بعدش ماه رمضون که تموم میشد دوباره دولت رو تحویل میداد! اصلاً میشه من از همین جا عید سعید فطر رو بهتون تبریک بگم تموم شه ؟؟؟!!!!!!! ولش کن بابا! عاقا یه ماجرایی رو براتون تعریف میکنم!!! بچه ها تو این ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم اسامی آدمهای درگیر در موضوع اورده نشده و در گفت و گویی هم که میخونید یک جا مضمونِ جمله ی گوینده به خاطرم مونده ولی باقی گفت و گو عین اتفاقیه که افتاده: سالِ گذشته ، برای استخدام در یکی از اداراتِ دولتی ، به جلسه ی گزینش دعوت شدم. وقتی به اتاقِ دایره ی گزینش رسیدم ، مردِ مسنی را دیدم با چهره یی که همه ی گزینشی ها دارند. جلسه با تأخیرِ نیم ساعته یی شروع شد. منتظر موندم تا ناهارش را جلوی من بخوره. بعد که تموم شد ، کاغذهایی را از کشوی میزش درآورد که مشخص بود قبلن توسطِ بازرس های گزینش پُر شده. همان سوالایی که از در و هم سایه و دوست و آشنا می پرسند. کاغذها را جلواش گذاشت. اول سوال های شرعی را پرسید ، بعد رفت سراغِ اعتقادات و رفتارهام. آخرین راه پیمایی یی که رفتی ، کی بوده؟ تا به حال راه پیمایی نرفتم. هیچوقت. چرا؟ چون توی خونه که هستم ، آدمِ مفیدتری ام. یعنی نماز جمعه و جماعت هم نمیری؟ خیر. نرفتم. حتا یک بار. با تعجب به کاغذها نگاهی انداخت و دوباره پرسید: هیچ وقت مسجد نرفتی؟ برای مجلسِ ختمِ دوستان و اقوام رفتم. ولی برای خوندنِ نماز ، هیچوقت. باز کاغذها را زیر و رو کرد. دلش تاب نیورد و پرسید: اما کسایی که گفتن شما رو هر روز توی مسجد میبینن ، آدمهای دروغگویی نیستن. مثلن؟ اسم نبرد. شغلها و سِمَت هاشون رو گفت. همه از مسولین یا دوروبری های مسوولینِ مسجد و بسیجِ محل بودند. دورادور میشناختمشون. گفتم: دوستان لطف کردن. حتمن فرضشون این بوده که بنده به دروغ میگم آدمِ مسجد رویی هستم. ولی اینجور نونها از گلوم پایین نمیره!! لقمه نانی که از ناهارش مانده بود را خورد و باز پرسید: بعضی از کسایی که گفتن شما رو مرتب توی نماز جمعه دیدن ، بنده شخصن میشناسم. اهلِ دروغ نیستن. اگه نماز جمعه یا جماعت میرین ، راستشو بگین. ریا نمیشه. نقل به مضمون. خندیدم: دروغ نمیگم ؛ قربان!... هیچ وقت نرفتم. بعدها که با دوستانِ مسجد رُوْ و در و همسایه برخورد میکردم ، میشنیدم چنان از من تعریف کردهاند که انگار اویسِ قَرَنی یا سلمان پارسی بغل دست شان زندگی میکنه! در این روزهای ماهِ رمضان که مسایلِ دینی برای خیلیها مهم میشه ، تجربه ی خودم رو به عنوانِ یک آدمِ ساده ، خدمتِ دوستان عرض میکنم: من نه شهره به دین داری ام ، نه ریخت و قیافهام به بچه مؤمن ها میخوره. نه یک رکعت نماز جلوی کسی خواندهام ، نه یکخط قرآن کسی از من شنیده. نه دینِ کسی را مسخره کردم ، نه سعی کردم کسی را از دین به در کنم. از هر مسلکی ، بهترین دوستان رو دارم و سوگند میخورم خوش ترین روزم آن روزی ست که لبخندِ اطرافیانم را ببینم. سعی میکنم کم تر دروغ بگم. ولو به قیمتِ بی آبرویی ی خودم ، حاضر نیستم دلِ کسی را بشکونم یا احترامِ کسی را زیرِ پا بگذارم. هرچه هستم برای خودم هستم. به عقیدهی من ، فرقی نمیکنه که ما مؤمنیم یا نه؟ دین داریم ، یا نه؟ مهم اونه که وقتی پای آبرو و اعتبارِ ما وسط بیاد ، حتا مؤمن های شیش آتشه حاضر شن برای دفاع ازمون دروغ بگند. معتقدم در قاموسِ آدمیّت فقط سه چیز مهمه: راستگویی ، خوش پیمانی و احترامِ دیگران. همین! ضمنن ، تو اون جلسه ی چهار ساعته از تمامِ زیر و زبرِ زندهگی ام سوال شد. و من عینِ حقیقت را گفتم با علمِ به این که هرگز پذیرفته نخواهم شد. اما میدونید بعدش چه جوابی اومد؟ استخدام شود!!!
سالها پیش ، پیر زنی با دختر و پسرش و داماد و عروسش با هم زندگی میکردند. در یک شب گرم تابستون ، همه روی پشت بوم خونه خوابیده بودند. یک طرف بام ، عروس و پسرش خوابیده بودند و طرف دیگر بام ، دختر و دامادش. پیرزن دید که پسر و عروسش به هم چسبیده خوابیدن ، بیدارشون کرد و گفت: تو این هوای به این گرمی خوب نیست به هم چسبیده باشید ، از هم جدا بخوابید! پیرزن نگاهی به دختر و دامادش در طرف دیگر بام انداخت و دید که اون دو با فاصله از هم خوابیدن برا همین گفت: توی هوای به این سردی ، خوب نیست از هم جدا بخوابید. بروید کنار هم!! عروس که این طور دید بلند شد و گفت:
قربون برم خدا را
یک بام و دو هوا را
یک بر ، بامِ زمستون
یک بر ، بومِ تابستون
نادرشاه به دربار عثمانی اخطار داد که خاک ایران را ترک کند اما دربار عثمانی این شعر را آن هم به زبان فارسی را برای نادر فرستاد:
چو خواهی قشونم نظاره کنی …. سحرگه نظر بر ستاره کنی
اگر آل عثمان حیاتم دهد ….. ز چنگ فرنگی نجاتم دهد
چنانت بکوبم به گرز گران …… که یکسر روی تا به مازندران
نادرشاه هم در پاسخ نوشت:
چو خورشید ، سعادت نمایان شود …… ستاره ز پیشش گریزان شود
عقاب شکاری نترسد ز بوم ……. دو مرد خراسان دو صد مرد روم
اگر دست یزدان دهد رونقم ….. به اسکندریه زنم بیرقم
و پس از آن در نبردی سهمگین ارتش توپال عثمان پاشا بزرگ ترین سردار عثمانی را در هم کوبید و خاک وطن را از ترکان عثمانی بازپس گرفت.
برگرفته از کتاب – زندگی پرماجرای نادرشاه - اثر : دکتر میمندینژاد
تندیس نادرشاه بزرگ ، موزه آرامگاه نادری
به منظور مشاهده تصویر فوق با کیفیت اصلی به ادامه مطلب مراجعه کنین!
در زمانهای دور ، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد.
روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. روستاییان بنا بر .....
ادامه دارد .......
به منظور مشاهده بقیه مطالب این پست به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
ادامه مطلب ...مرد جوانی نزد ذوالنون مصری رفت و از صوفیان بدگوئی کرد. ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورده به او داد و گفت: این را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد. مرد نزد ذوالنون بازگشت و ماوَقَع را تعریف کرد. ذوالنون گفت: حال انگشتری را به بازار جواهر فروشان ببر و مظنه آن را بپرس.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند. مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و ذوالنون به او گفت: علم و معرفت تو از صوفیان و طریقت ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتریست.
قدر زر ، زرگر شناسد ، قدر گوهر ، گوهری
در خصوص بَختَک احتمالاً چیزایی شنیدین!! اگه تمایل دارین تو ادامه مطلب این قضیه رو دنبال کنین!
به منظور مشاهده متن مربوط به این پست به ادامه مطلب مراجعه کنین!!!
ادامه مطلب ...