یادمه پیش از ازدواجم ، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیاد. ناگفته هم نماند خودم بدم نمیومد که او این قدر شیفته ی یک آدمِ فرا واقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده! ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همه ی زن و شوهرهای دیگه ، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. تو اون دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی مون ، چراغِ راهِ آینده ی رفتارهام شده: منو باش که خیال می کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی! ولی میبینم الآن هیچچی نیستی! یه آدمِ معمولی! امروز که دقت می کنم ، می بینم تقریبن همه ی ما در طولِ زندگی ، به لحظه یی می رسیم که آدم های خاص و افسانه ییمون تبدیل به آدمی واقعی و معمولی میشن. و درست در همون لحظه ، اون آدمی که همیشه برامون بُت بوده ، به طرزِ دهشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد. ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش مان میاد ، بُت درست کنیم و از آنها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابر انسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد ، از او متنفر میشیم. واقعیت اونه که همه ، آدمهای معمولی یی هستند. حتا اونهایی که ما ابر انسان میپ نداریم هم وقتی دست شویی میرن ، میگوزن ، وقتی میخوابن ، آبِ دهن شان روی بالش می ریزه ، اونها هم دچار اسهال و یبوست میشن ، می ترسن ، دروغ میگن ، عرقِ شون بوی گند میده و دهن شون سرِ صبح ، بوی خُسفه ی خَر! بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تآتر آموزش بدم ، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف ، دوست داشتن بگن که مربی ی ما ، آدمِ خیلی عجیب و غریبه! اولین چاره ی کار این بود که از اون ها بخوام «استاد» خطاب ام نکنن. چون اصولن این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم ، عنوانِ اشتباهی هست. در قدم بعد ، سعی کردم به شون نشون بدم که من هم مثلِ همه ی آدمهای دیگه ، نیازهای طبیعی یی دارم. عصبانی میشم ، غمگین میشم ، گرسنه میشم ، می شاشم ، دست و بال ام درد میگیره و هزار و یک چیزِ دیگر که همه ی آدمها دارن. اما به نظرم ، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگه و نذاره دیگران از او تصویری فرا انسانی و غیر واقعی بسازند: اول؛ احترام: حتا جلوی پای یک پسربچه ی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد. باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزش تر و مهم ترند. و بعد ؛ راستگویی! به عقیده ی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگت ر و انسانی تر از راست گویی نیست. اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگ ترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم. اطرافی یان اگر بدانند که ما هم مثلِ همهی آدم های دیگر ، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم ، هرگز تصورشان از ما ، تصوری فرا واقعی نخواهد شد. اینها یی که گفتم ، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوق ها هم میآید. به یک دل داده ی شیفته باید گفت: کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه میبینی ، در خلوتش ، یک شامپانزه ی تمام عیار میشود! تو با یک آدمِ معمولی طرفی ، نه یک ابر قهرمانِ سوپر استار!! همه ی ما آدم ایم. آدمهای خیلی معمولی!!!!!!!!!