سلام خدمت همه دوستان!!!! با نهایت احترام و رعایت ادب به اطلاعتون می رسونم خداوند رو شکر که به این حقیر توفیق زیارت خونه خودش و حرم مطهر پیامبر (ص) و ائمه بقیع را عطا فرمود. از اونجا که توفیق خداحافظی و طلب حلالیت از کلیه شما و عزیزان حضوری حاصل نشد قلباً پوزش میخوام و از تک تک تون می خوام همه بداخلاقی ها، کوتاهی ها، بدیها، پایمال کردن حق تون و غیره رو به دل مهربون تون بِهِم ببخشید و بنده حقیر را عفو و حلال بفرمایید و مطمئن باشین اگه خداوند بزرگ دعای بنده رو بپذیره دعاگوی همه تون خواهم بود. ایشالا فردا عازم حرم امن الهی و مدینه منوره هستم ، برا همین ضمن خداحافظی، صمیمانه تقاضای حلالیت دارم و نایب الزیاره همه تون خواهم بود. از همه ی کسانی که حقی بر من داشته و دارند و نتونستم یا فراموش کردم که حقوقشان رو ادا کنم طلب بخشش و عفو دارم. از همه ی اقوام و دوستان و آشنایان و همکاران و همسایگان و همکلاسیها و اساتید ارجمندم طلب مغفرت و دعای خیر دارم.
پرواز رفت کاروان ما در حج تمتع سال 1394 ، مدینه بعد و از ایستگاه پروازی تهران به مقصد جده هستش که جدول مشخصات پروازمون به شرح ذیل هست:
و همچنین پرواز برگشت کاروان مون هم در حج تمتع سال 1394 ، مدینه بعد و ایستگاه پروازی تهران از مدینه به مقصد تهران هست که جدول مشخصات پروازمون به شرح ذیل هست:
خودم میدونم که اون عکسی رو که اون بالا قرار دادم این پُست شبیه اعلامیه ترحیم شده! نخندین بِهِم!!!
آموزگاری سر کلاس درسش به بچه ها گفتش یه کشتی با مسافرانش روی عرشه اون کشتی در حال گردش و سیاحت بودن و قصد تفریح داشتن اما همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست و کشتی با حادثه روبرو شد و نزدیک به غرق شدن و به زیر آب فرو رفتن بودند ، روی عرشه زن و شوهری بودن که هراسان به سوی قایق نجات دویدند اما وقتی به اون رسیدن ، فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مونده! در اون لحظه مرد همسرش رو پشت سر گذاشت و خودش به درون قایق نجات پرید و زن مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی موند و کشتی در حال فرو رفتن بود ، زن در حالی که سعی میکرد در میان غرّش امواج دریا صدای خودش رو به گوش همسرش برسونه، فریاد زد و کلامی بر زبان اورد! آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچی نگفت! از شاگردانش پرسید به نظرتون زن چی گفت؟؟؟ شاگردا هر کدومشون یه چیزی گفتن! بیشتر دانشآموزا حدس زدن که زن گفته بیزارم ازت! چقدر کور بودم و تو را نمیشناختم! آموزگار خشنود نشد! یه دفعه متوجه شد پسرکی در تموم این مدّت سکوت کرده! و هیچ سخنی نمیگه! از او خواستش که جواب بده و اگر مطلبی به ذهنش میرسه بیان کنه! پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفتش خانم معلم! من بر این باورم که زن فریاد زده که مراقب فرزندمون باش! آموزگار در شگفت ماند و پرسید مگه تو قبلاً این داستان رو شنیده بودی؟! پسرک سرش رو تکون داد و گفت نه! اما مادر من هم قبل از اونکه از بیماریش جان به جان آفرین تسلیم کنه به پدرم همین رو گفت. آموزگار با صدایی غمگین گفتش آری پاسخ تو درسته! بعد ادامه دادش کشتی به زیر آب فرو رفت و مرد به خونه رسید و دخترشون رو به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد و سالها گذشتش و مرد به همسرش در آن عالم پیوست و روزی دخترشون هنگامی که به مرتّب کردن اوراق و اونچه که از پدرش باقی مونده بود مشغول بود و دفتر خاطرات پدرش رو پیدا کرد و دریافت که قبل از اونکه پدر و مادرش به مسافرت دریایی برن معلوم شده بود که مادرش به بیماری بیدرمانی دچار شده بود که دیگه زندگی او چندان به درازا نمیکشید. پس در حقیقت پدرش در اون لحظۀ حسّاس از تنها فرصت زنده مانده برای پرورش دخترشون سود برده بود! پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس آرام گیرم اما به خاطر دخترمون گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفای آبهای دریا بری داستان خاتمه پیدا کرد و کلاس در خاموشی فرو رفته بود!!
دنیا با دیدن عکس او تکون خورد! اما چه فایده وقتی او دیگه تکون نمی خوره!!!!!!!!!!!!! فقط نگاش میکنی؟نه؟!! من هم فقط نگاهش کردم، همه ی ما فقط نگاهش میکنیم، نه از رویاهاش باخبریم و نه از قلب کوچیکش! که حتما اون لحظه ها تندتر از قلب گنجشک میزده!! جنگ، رویا های کودکان رو میدزده ، جنگ قاتل خیالات کودکان هست!!!
عاقا به ما ورزش نیومده! هر دفعه که قیام کردم برا ورزش یه اتفاقی افتاده و خدا خشمش اومده! این دفعه هم که با خاک و طوفان برخورد کردم! شاید دفعه بعد کلاغ فرستاده شه که با سنگ منو بزنن! خخخخخخخخخخ!!!!!!!
بچه ها این عکسا مثل اینکه باهامون حرف دارن! بیاین ببینیم چی میگن!
دیروز
امروز
روستای عباس آباد از توابع بخش گلپایگان هستش و در 19 کیلومتری غرب شهر گلپایگان در نزدیکی سد گلپایگان قرار داره و دارای 19 خونوار و 46 نفر جمعیت هستش. این روستا تاریخی 100 ساله داره و بصورت کوهستانی هست و آب و هوای معتدل داره و تا سطح دریا 1950 متر ارتفاع و نام رودخانه روستا ابتدا انار بار سپس به قمرود و در آخر به گلپایگان معروف شده هست سد گلپایگان در بالا دست روستا قرار داره و ساخت این سد در سال 1326 ه.ش شروع و ده سال طول کشیده تا به بهره برداری برسه و هم اکنون هم ظرفیت بیش از 45 میلیون متر مکعب آب داره.
روزی امیر المومنین علی (علیه السّلام) داخل مسجد شد و جوانی گریان را دید که چند نفر اطرافش را گرفته ند و او را از گریه باز می دارند. به سوی او آمد و فرمود: چرا گریه می کنی؟ جوان گفت : شریح قاضی درباره ام حکمی کرده که معلوم نیست حکمش روی چه اصلی است؟ این چند نفر پدرم را با خود به مسافرت بردند، اینان از سفر برگشتند ولی او برنگشته است از حال او می پرسم می گویند: مرده است، از اموالش جویا می شوم می گویند: چیزی نداشته است، چون اونها قسم یاد کردند، قاضی گفت حقی بر آنان نداری زیرا قسم خورده اند پدرت چیزی نداشته است. ولی پدرم که از اینجا حرکت کرد، اموال بسیار همراه داشت. امیر المومنین علی (علیه السّلام) فرمود: پیش شریح برگرد. برگشتند ، آن حضرت به شریح فرمود: بین اینها چطور داوری کردی؟ شریح جواب داد: چون ادعا کرده ، پدرش اموالی همراه داشته است و چون بر ادعای خود گواه نداشت، از ایشان قسم خواستم، همگی قسم خوردند که او مرده است و اموالی هم نداشته است. حضرت فرمودند: ای شریح اینگونه بین مردم حکم می کنی؟ شریح گفت : پس چه کاری انجام دهم؟ حضرت فرمودند: به خدا قسم الان طوری میان اینها داوری کنم که تا کنون هیچ کس به جز داوود پیغمبر چنین داوری نکرده است! آنگاه رو به قنبر کرد و فرمود: ای قنبر چند نگهبان حاضر کن. چون حاضر شدند هر یک از آنها را مأمور 5 نفر کرد. آنگاه حضرت به آنان خیره شد و فرمود: خیال می کنید نمی دانم با پدر این جوان چه کرده اید؟ به نگهبانان فرمودند که: سر و صورت هر یک پوشانده و در پشت یکی از ستون های مسجد جای دهند. نویسنده خود عبید الله بن ابی رافع را پیش خواند و فرمود : کاغذ و قلم بردار و اقرارشان را بنویس. امیر المومنین علی (علیه السّلام) بر مسند قضاوت تکیه زد، مردم نیز گرد آمدند. آنگاه به مردم فرمودند: هر وقت من تکبیر گفتم شما نیز همه با هم تکبیر بگویید. یکی از 5 نفر را طلبید و سر و صورتش را باز کرد و به نویسنده خود فرمود: قلم در دست بگیر و آماده نوشتن باش. امیر المومنین علی (علیه السّلام) از آن نفر پرسید: در چه روزی با پدر این جوان بیرون آمدید؟ فلان روز! در چه ماهی از سال؟ فلان ماه! در چه سالی؟ فلان سال! کجا رسیدید که پدر این جوان مرد؟ فلان جا! در خانه چه کسی؟ فلان شخص! مرضش چه بود؟ چند روز بیمار بود؟ در چه روزی مرده است؟ چه کسی او را کفن و دفن کرد؟ پارچه کفنش چه بود؟ چه کسی بر او نماز خواند؟ چه کسی او را در قبر نهاد؟ چون بازجوئی کامل شد، حضرت تکبیر گفت و مردم هم همگی تکبیر گفتند. گواهان دیگر که صدای تکبیر را شنیدند، یقین کردند که رفیقشان اقرار کرده است. آنگاه سر و صورت اولی را بسته و به زندان بردند. حضرت دیگری را خواست و سر و صورتش را باز کرد و فرمود: گمان می کنید نمی دانم چه کرده اید؟ آن مرد گفت: به خدا من یکی از 5 نفر بودم و به کشتنش مایل نبودم. حضرت یک یک آنان را طلبید و همگی به کشتن و بردن اموالش اعتراف کردند، زندانی را آوردند او نیز اقرار کرد. لذا حضرت آنان را به پرداخت خونبها و اموال مجبور کرد. داوری که به پایان رسید، شریح پرسید داستان داوری داوود پیغمبر چه بوده است؟ حضرت فرمودند: حضرت داوود در کوچه به بچه هایی که بازی می کردند برخورد کرد دید، یکی از آنها را مات الدین یعنی (دین مرده) می خوانند، داوود او را صدا زد و فرمود چه نام داری؟ گفت مات الدین، فرمود: چه کسی تو را به این اسم نامیده است؟ گفت: پدرم، داوود نزد مادرش رفته و نام فرزندش را پرسید؟ زن گفت: مات الدین، فرمود: چه کسی او را مات الدین نام گذاشت؟ گفت پدرش، حضرت علتش را پرسید؟ مادر گفت : چندی قبل که این پسر را در شکم داشتم، پدرش به اتفاق چند نفر به سفر رفته بود همراهانش برگشتند ولی او بر نگشت، از حالش جویا شدم گفتند مرده است، اموالش را مطالبه کردم گفتند چیزی نداشته است، گفتم وصیتی نکرده است؟ گفتند چون می دانست تو آبستنی وصیت کرد فرزندت را چه پسر و چه دختر مات الدین نام گذاری. من هم بنا به وصیتی که او کرده بود، او را به این اسم نامیدم. داوود فرمودند: همراهان شوهرت را می شناسی؟ گفت: آری، فرمود: زنده اند یا مرده؟ گفت: زنده اند، فرمود: مرا نزد آنان ببر. زن، حضرت داوود را نزد آنان برد، حضرت هم همین حکم را بین آنان اجراء کرد و خونبها و اموال مقتول را برایشان ثابت نمود و به زن فرمود : فرزندت را عاش الدین (دین زنده ) نام گذاری کن.
سلااااام به روی ماه تک تک دوستام!!! ایشالا هر جا هستین خوب و خوش و سلامت باشین!!! امروز یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴ شمسی و الأحد ١٥ ذوالقعده ١٤٣٦ قمری و Sunday سی ام ماه August سال 2015 میلادی از برج فلکی سنبله هستش! عاقا داشتم وسایلم رو جمع و جور میکردم و آخرشم داشتم یه لیبل درست میکردم که بزنم رو ساک هام که متوجه یه موضوعی شدم !
الجمهوریة الاسلامیة الایرانیة
Islamic Republic of Iran
******************************
المحافظة(استان) : تهران
رقم القافله(شماره کاروان) : 17194
الحملدار(مسئول کاروان) : مظفر عبدی هنجنی
اسم و لقب (نام و نام خانوادگی) : علیرضا ناطقی
عاقا این کلمه ی الحملدار ما رو کشته! حمله دار تو فارسی یعنی کاروان دار یعنی کسی که کاروان زیارتی می بره. مثلاً وقتی میگیم کتابدار یا صندوقدار یاحسابدار معنیش معلومه دیگه! اونوقت با این حساب حمله دار هم تو فارسی میشه سرگروه یا رئیس کاروان یا مدیرکاروان. اون وقت عربا کلمهی پر معنی و پر آوازهی حمله دار فارسی رو که یه عالمه مطلب پشتش خوابیده رو از زبان و فرهنگ فارسی ورش داشتن و زور چپونش کردنش تو عربی و میگن الحملداریه یا اسم الحملدار یا رقم الحمله، می بینین تو رو خدا چه کارایی میکنن؟ همینه دیگه که میگن الخ ........ این الخ ........ با ملخ فرق می کنه! ببخشین ها. یعنی الی آخر!!!!!!!. عاقا شما ازاین قوطی های کمپوت و کنسرو که کلید در بازکن داره دیدین عایا؟ فکر کردین که تو فارسی اسمشو چی گذاشتن؟!! دربازکن دار! درقوطی بازکن دار! قوطی کلید در بازکن! قوطی کلید در بازکن دار! خود در بازکن! ایزی اپن؟! منظور اینه دیگه easy open نه ؟؟؟؟؟!!! خُب به نظرتون همینو چه جوری معنی کنیم؟ بگیم آسان باز خوبه؟! یا آسان بازشونده؟! راحت بازکن چطوره؟! راحت بازشو! آسان بازشو! خُب مثل اینکه بدنشد! آسان باز شو به نظرم خوبه. خداییش ما هم با این ادبیاتمون، دست فرهنگستان ادب فارسی را از پشت بسته کردهایم! اصلاً میدونین چیه؟! چه کار داریم بگیم عربستان سعودی که اونوقت اونا هم خوششون بیاد! کلمهی عرب و عربستان رو بذارن کنار و یه دفعه بگن سعودی، المملکه العربیه السعودیه، مملکت و عربی رو هم فاکتور بگیرن اونوقت همه جا و همه وقت به همه کس خودشونو معرفی کنن و بگن سعودی خطوط یعنی هواپیمایی سعودیه هویه یعنی ملیت و سعودی پرچم و زبان سعودی ، همه چی سعودی، حالا این محمد بن سعود کی بوده و چه کارکرده؟! بماند! به هرحال اونا به اینجور قوطی ها می گن ابوفتاحه. دم اینا گرم! هرکلمه ای رو براش یک ال یا ابوردیف می کنن و تحویل خلق اله میدن. ابوفتاحه یعنی دارای کلید، این که خوبه! به کسی که ریش داره می گن ابو لحیه و به آدمی که عینک می زنه می گن ابو نظاره، خب حالا میگیم کلمه ها مال خودشونه هرجور دلشون بخواد عمل می کنن ولی اینجا رو چی میگین؟ موکت بدبختو با ال عربی میگن الموکت. لغات خارجی رو هم با قواعد عربی به خورد مردمشون میدن. موکت رو جمع میبندن میگن مواکیت! سوئیت رو سوئیتات، ساندویچ میشه سندویشات، سشوار هم میشه اسشوارات. بستنی عربی که دیدین؟!!! میگن آیس کریم. یا به طبقه ی زیر زمین میگن بدروم، تعجب نکنین! این همون bed room معروفه! اونم اینجوری نمی گن که! میگن البدروم! باز خدا پدر اینارو بیامرزه! حالا واستون از عراقی ها بگم! اونا که بابا دمشون خیلی خیلی گرم. لغت فارسی براشون فارسی نیست. انگار از اول عربی بوده! سرداب یا سردابه تو فارسی یعنی خانه ای که زیر سطح زمین می سازن تا وقت گرما برن از فضای سردش استفاده کنن. اونوقت عراقی ها خیلی قشنگ به زیر زمینی ها میگن السرداب تا جایی که سرداب مقدس اسم دیگری نداره. یه وقتی یه دوستی می گفت این یکی خیلی جالبه، کلمه کاملا فارسی تبر دیگه واسه ما حرف نداره ، تبر و تبرزین! بله مشکلیه؟!!! تبر، همینه که تیزه و میزنن هیزم میشکنن! تبرزین هم که مال درویشاس با کشکول می گرفتن دستشون. خب آقای عراقی اومده کلمه ی تبر رو ورداشته با ط دسته دار نوشته طبر بعد هم برده به باب تفعیل از اون ور در آورده تطبیر! گفتم خب حالا یعنی چی؟ گفت: یعنی قمه زنی! گفتم بحول الله! چه ربطی داره آخه؟؟؟!! گفتش بشین تا برات بگم. قمه نه اینکه مثل تبر می خوره تو سر فرد قمه زن و سرشو از وسط دو تا میکنه، درست مثل اینه که تو سرش تبر زده باشن، درحقیقت کسی که تو سرخودش قمه می زنه، سرشو مثل سرآدم تبرخورده وا میکنه، واسه همین به این کارمیگن تطبیر!!!!!!. ازیکی از دوستام شنیدم که وقتی می خوان به کسی احترام بذارن و بگن مثلا سایه ی شما رو سر ما باشه یا ما زیر سایه تونیم میگن نحن تحت سایتک یعنی ما زیرسایه ی شمائیم!!!. ایول به کلمه ی سایه!!!!. خب مثل اینکه کلام به درازا کشید فعلا زحمت رو کم میکنم! سایه تون کم نشه! عزت زیاد.