میگن فقیری نزد هندونه فروشی رفت و گفتش یه هندونه برای رضای خدا به من بده، فقیرم و چیزی ندارم. هندونه فروش در میان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه خراب و به درد نخوری رو به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندونه کرد و دید که به درد خوردن نمیخوره. مقدار پولی که به همراه داشت را به هندونه فروش داد و گفتش به اندازه پولم به من هندونه ای سالم بده. هندوانه فروش هندونه خیلی خوبی رو وزن کرد و به مرد فقیر داد. فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین! این هندونه خراب را در راه رضای تو داده واین هندوانه خوب را به خاطر پول!