زن جوونی تو جاده ای که برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود رانندگی میکرد که ناگهان لاستیک ماشینش پنچر شد و زن ناچار شد از ماشینش پیاده بشه تا از راننده های دیگه کمک بگیره. حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍی ﻣیشد ﮐﻪ توی اون ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ، ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ وایساده بود. ماشینا یکی ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮی ﺭﺩ میشدند و ﺍینگار ﺑﺎ اون ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮمی که پوشیده بود ﺍﺻﻼً ﺗﻮی ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ نمیشد. ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭش ﺣﺴﺎبی ﺑﺮﻑ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻟﺶ ﺭو ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ پشمیش ﺭو ﺗﺎ ﺭﻭی ﮔﻮشاش کشید. بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪیمی ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ وﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮونی ﺍﺯ اون ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ. ﺯﻥ، کمی ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ، ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ ﺟﻠﻮ اومد ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭو ﭘﺮﺳﻴﺪ. ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ کسی ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ نیوﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ تو اون ﺳﺮﻣﺎی ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ نمونه ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی میکنه ﺯﻥ تو ﻣﺎﺷﻴﻦ بمونه. ﺍﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ ﺭو ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ است. تو ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد. ﺯﻥ ﭘﻮلی ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی تو ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭو آماده کرد ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ وی ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﭘﻮﻝ ﺭو ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ گرفت. ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ، ﭘﻮﻝ ﺭو ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ گفتش ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، سعی ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ کسی ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میکنه! ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎفظی ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ و ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍی ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ یکی رو ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ و ﺯﻥ ﺟﻮونی ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎی ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭیش رو میگذروند ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ اومد ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎنی ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ چی ﻣﻴﻞ داره؟ ﺯﻥ، ﻏﺬﺍیی 80 ﺩﻻﺭی ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ اونکه ﻏﺬﺍش رو تموم کرد، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭی ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﺩﺍد. ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مونده ﺭو ﺑﺮﮔﺮﺩونه ﺍﻣﺎ وقتی ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ خبری ﺍﺯ اون ﺯﻥ نبود و ﺩﺭ ﻋﻮﺽ روی ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬی ﺭﻭی ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍشتی ﺩﻳﺪﻩ میشد و ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭو ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. تو ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ اون ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ی ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬی ﺑﺮﺍی وی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍی ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ نشه. ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍی اون ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮش ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ سعی ﮐﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮی ﻧﺒﺎشی ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میکنه. ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﺑﻪ خوﻧﻪ برگشت، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ هستش! ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ هﺳﺖ ﻭ اونا ﺁهی ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭن. ﺯﻥ ﺟﻮوﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍی اون ﺭﻭﺯ ﺭو ﺑﺮﺍش ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ و ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ی زنی ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎفی ﺑﺮﺍی ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭو ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ نشوﻥ ﺩﺍﺩ. ﻗﻄﺮﻩ ی ﺍشکی ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ی ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮوﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ اون ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ تو ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺪﺍ ﮐﻤﮏ ﮐﺮده. ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮی. خدای مهربون! شخصی که داره اینو میخونه مهربونه و من بهش افتخار میکنم لطفاً بذار به بهترین نحو زندگی کنه و خوشبخت و سعادتمندش کن. میگن این یک بازیه قدیمیه، که از سال ١٩٧٧ بازی میشده و وقتی شما اینو خوندین ٥ روز آیندتون اینطوری خواهد بود، روز اول شما به روی بزرگترین شوک زندگیتون بیدار میشین. روز دوم، شما یه دوست قدیمی رو که دلتون براش تنگ شده رو می بینین. روز سوم، کلی پول بدست میارین. روز چهارم، روزتون عالی خواهد بود. روز پنجم، عشق!
کمک کردن خوبه اما این داستان صد کیلومتر خلاف واقعیت بود.