حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
غنچه از خواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد. خار خندید و به گل گفت: سلام! جوابی نشنید. خار رنجید ولی هیچ نگفت! ساعتی چند گذشت. گل چه زیبا شده بود! دست بی رحمی آمد نزدیک! گل سراسیمه ز وحشت افسرد لیک آن خار در آن دست خلید. گل از مرگ رهید. صبح فردا که رسید خار با شبنمی از خواب پرید. گل صمیمانه به او گفت: سلام! گل اگر خار نداشت ، دل اگر بی غم بود ، اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود ، زندگی ، عشق ، اسارت ، قهر ، آشتی هم بی معنا می بود.
زندگی با همه وسعت خویش ، محفل ساکت غم خوردن نیست! حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست! اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست! زندگی جنبش و جاری شدن است! زندگی کوشش و راهی شدن است! از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند! زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف. یادمان باشد اگر گل چیدیم ، عطر و برگ و گل و خار ، همه همسایه دیوار به دیوار همند!!!
گل بیخوار کجاست!