دوست من تنهایی ات را دوست بدار و سعی کن با وجود دردهایی که داری به جای ناله کردن ، آواز شادی و رهایی بخوانی.
فراموش نکن که آنها که نزدیک تو هستند ، چه بسیار دورند و هر چه پیش تر روی ، دایره ی خالی اطراف تو که دیده نمیشود ، وسیع تر میشود. از بزرگ شدن این دایره نترس که وسعتش رشد تو را نشان میدهد.
قدر آن معدود افرادی را که هنوز نزدیک مانده اند را بدان و با آنها که دور مانده اند ، مهربان باش.
در مسیر رشد نه دیگران را از آنچه که نمیفهمند بترسان و نه با تردیدی که بر جان تو افتاده است بلرزان.
از دیگران انتظار نداشته باش که همه دغدغه ها و دشواریهایت را درک کنند و همینکه میبینی میکوشند با پیدا کردن نقاط مشترک ساده راهی برای گفتگو و ابراز محبت بیابند ، قدردانشان باش.
تنها ماندن ، هنری بس دشوارتر از در جمع بودن است و آنها که این هنر را فرا نگیرند دیر یا زود ، از سرزمین وسیع تنهایی ، به قلمرو تنگ جماعت ، تبعید خواهند شد.
زندگی گاهی شلوغ و پیچیده میشود.
صدای تشویق و تمسخر دیگران ، گاه چنان بلند میشود که فراموش میکنیم در آن میانه ، به خواسته های خود و رویاهای خود و زندگی خود و ترجیحات خود و لذت خود و آرامش خود فکر کنیم.
در رها کردن بحثها یا ادامه دادن آنها بکوشیم خودمان تصمیم بگیریم. هر دعوتی به چالش را نپذیریم و برای پیروزی در هر نبردی تلاش نکنیم. ما با انتخاب طرف بحث خود و طرف رقابت خود و طرف دعوا و جنگ خود، بزرگی خود را تعیین میکنیم.
با هر کوچکی نجنگیم. ببخشیم. بخشش ساده نیست. گاهی اوقات ، درد بخشش از زخم رنجش بیشتر است. اما فراموش نکنیم که بخشش ، صرفا توصیه ای اخلاقی نیست. ابزاری منطقی برای پیشرفت به جلو است. آنکه آسیبمان زده ، رفته است و زندگی خود را پی گرفته.نبخشیدن ، درد حضور او را در زندگی ما جاودانه میکند. گاهی اوقات بخشیدن و نادیده گرفتن بهترین انتقام است. رها کردن خرابه های فعلی به سمت آبادی های جدید که نابخشوده های قدیمی به آن راهی ندارند.
مشکلی که من با لغت معلولیت دارم این است که به محض شنیدن معلولیت، همه به یاد کسانی می افتند که نمی بینند یا نمی شنوند یا نمیتوانند راه بروند در حالی که اینها اگر هم معلولیت باشد، ساده ترین شکل آن است آنها که احساس در وجودشان مرده است را معلول نمیدانیم آنها که نمیتوانند یا نمیخواهند یا نیاموخته اند که صادقانه در مورد احساسشان حرف بزنند را معلول نمیدانیم آنها که نمیتوانند دوستی های خوب و بلندمدت بسازند را معلول نمیدانیم آنها که نمیتوانند بفهمند که در زندگی چه میخواهند را معلول نمیدانیم آنها که چشمشان جز خودشان نمی بیند را معلول نمیدانیم آنها که دستشان به امید نمیرسد و در انتظارند که دیگران امید و انگیزه را پیش پایشان قرار دهند را معلول نمیدانیم این معلولیت های واقعی را نمی بینیم و از اینکه دست و پا و چشم و گوش داریم، احساس سلامت میکنیم.
*****************************
زندگی گاهی شلوغ و پیچیده میشود. صدای تشویق و تمسخر دیگران، گاه چنان بلند میشود که فراموش میکنیم در آن میانه، به خواسته های خود و رویاهای خود و زندگی خود و ترجیحات خود و لذت خود و آرامش خود فکر کنیم.
اما رفتارهایی هست که هرگز نباید دست از آنها برداریم. مهم نیست که دیگران چه میگویند. این رفتارها، باید باید باید در زندگی ما باقی بمانند. روزی که آنها را کنار بگذاریم، زندگانی خود را به پایان برده ایم، اگرچه زنده مانی، ادامه خواهد یافت…
از تعقیب رویاهای خود دست برنداریم، حتی اگر همه گفتند که این رویاها دست نیافتنی است. کودکانه است. ابلهانه است. بی خاصیت و بی نتیجه است. رویایی که در تعقیب آن شکست میخوری به مراتب رضایت و رشد بیشتری را ایجاد میکند تا گریز از شکست و ترک رویا، به توصیه دیگرانی که ما را از آن می ترسانند. ما یک زندگی بیشتر نداریم و چیزی ارزشمندتر از رویاهایمان نداریم که زندگی را به پای آن بریزیم.
در رها کردن بحثها یا ادامه دادن آنها بکوشیم خودمان تصمیم بگیریم. هر دعوتی به چالش را نپذیریم و برای پیروزی در هر نبردی تلاش نکنیم. ما با انتخاب طرف بحث خود و طرف رقابت خود و طرف دعوا و جنگ خود، بزرگی خود را تعیین میکنیم. با هر کوچکی نجنگیم.
ببخشیم. بخشش ساده نیست. گاهی اوقات، درد بخشش از زخم رنجش بیشتر است. اما فراموش نکنیم که بخشش، صرفا توصیه ای اخلاقی نیست. ابزاری منطقی برای پیشرفت به جلو است. آنکه آسیبمان زده، رفته است و زندگی خود را پی گرفته. نبخشیدن، درد حضور او را در زندگی ما جاودانه میکند. گاهی اوقات بخشیدن و نادیده گرفتن بهترین انتقام است. رها کردن خرابه های فعلی به سمت آبادی های جدید که نابخشوده های قدیمی به آن راهی ندارند.
قطره آب را در لیوان ببینیم. دیدن نیمه پر لیوان هنر دشواری نیست. هنر زندگی، جستجوی تنها قطره ی آبی است که در ته لیوانی در آستانه تبخیر است. فرصتهای قطره ای، شادیهای قطره ای، رضایتهای قطره ای کم نیستند. آنها را در فضای خالی و خشک دوستیها و تجربه های زندگی گم نکنیم.
با خودمان صادق باشیم. میتوان تلاش کرد که مردم ما را بهتر از آنچه هستیم ببینند. اما فراموش نکنیم که مردم از کسانی که آنها را بالاتر می برند، با سقوطهایی بزرگتر انتقام خواهند گرفت. خودمان باشیم و برای خودمان زندگی کنیم و در خاطرمان بماند که بهتر است از ما به خاطر آنچه هستیم متنفر باشند تا اینکه ما را به خاطر آنچه نیستیم دوست بدارند.
کسانی را که به رشد و شادمانی ما کمک میکنند، ترک نکنیم. به خاطر داشته باشیم که فرصت یافتن کسانی که شادی و رشد را به ما هدیه میکنند نادر است. وقتی آنها را یافتیم به هر بهانه ای آنها را رها نکنیم و به خاطر داشته باشیم که اگر خود را در محاصره بدبین ها و بازندگان قرار دهیم، جز بدبینی و باختن هدیه ای برای ما به همراه نخواهند داشت.
قدر اشتباهاتمان را بدانیم. به خاطر داشته باشیم که دیگران شاید تلاش کنند که اشتباهاتمان، سنگی سنگین به گرد گردنمان باشد. اما ما باید بدانیم که اشتباه، پله ای استوار به زیر پایمان است تا بالاتر برویم و بتوانیم اشتباهات بزرگتر را تجربه کنیم. اشتباه های تکراری درد آور است. اما هر اشتباه جدید، فرصتی برای رشد و تجربه و یادگیری است.
به ارزشها و اصول خود باور داشته باشیم. زندگی گاه در لحظاتی سخت و دشوار، ما را با وسوسه ترک باورهایمان می آزماید. مهم نیست به چه چیزی ایمان داریم. به خوبی انسان. به دنیایی رو به رشد و پیشرفت. به مهربانی یا به اعتماد. به زمین یا به آسمان. مهم این است که بدانیم انسانی که در نبرد زندگی، باورش را زمین میگذارد و صحنه دشواری را ترک می کند، بخشی از خود را برای همیشه در میدان نبرد جاگذاشته است. بر روی اصول و باورهای خود بمانیم و بدانیم که در نبرد بین انسانهای سخت و روزگار سخت، این انسانهای سخت هستند که می مانند.
گذشته را فراموش کنیم. میگویند گذشته باید چراغ راه آینده باشد. اما به خاطر داشته باشیم که کم نیستند کسانی که میکوشند با همین شعار، از گذشته ما دیواری در مسیر حرکت به سوی آینده بسازند و ما را اسیر گذشته کنند. گذشته اگر تلخ است خاطره ای میشود برای فراموش شدن و درسی برای ادامه دادن و نه دیواری برای غمزده نشستن و تکیه دادن.
تغییر را بپذیریم و در جستجویش باشیم. حفظ وضعیت موجود، مهمترین قانون زندگی عموم انسانهاست. به خاطر داشته باشیم که وضعیت موجود هرگز حفظ نمیشود. دنیا تغییر میکند و دیر یا زود زمانی میرسد که وضعیت موجود دیگر وجود ندارد و آنها که دل به آن بسته بودند هم به همراهش محو و ناپدید میشوند. جاودانگان تاریخ، سنت گذشتگان تاریخ را رها کردند و کوشیدند تا خود تاریخی جدید بسازند.
بدانیم که قانون پیش پرداخت در دنیا جاری است. باید کاری کنیم و سپس در انتظار پاداشش بنشینیم. اگر به انتظار بنشینیم تا دنیا به ما فرصتی دهد یا جامعه به ما جامه ای دهد، هرگز لذت و رشد و رضایت را تجربه نخواهیم کرد. بکوشیم فرصت زندگی دیگران باشیم و تکه ای آبرومند از جامه ی جامعه. دادن قبل از گرفتن قانون انسانهای بزرگ و گرفتن به وعده ی دادن، قانون حیله گران است.
دوست داشتنیها را از دست بدهیم تا معنی دوست داشتن را بفهمیم.
در سرمای جانسوز زمستان ، دست در جیبمان کنیم تا از گرمای آن که ناشی از هیچ چیز جز گرمای تن خودمان نیست لذت ببریم.
در یک روز ابری غم آلود ، لبخند یک رهگذر ناشناس را ببینیم تا به ارزش یک لبخند ، در لحظات بی حوصلگی پی ببریم.
زندگی تحمل بار سنگین دنیا ، روی شانههای خسته ماست. طوری که هر لحظه احساس کنیم شاید این بار ، بشکنند.
زندگی همین اشتباهات و گناهان و بی عدالتیهاست که انگار هر روز هم بیشتر میشوند!
زندگی همین است.
نبرد برای اینکه درست بمانی ، وقتی که همه چیز ، خطا کردن را توصیه و تجویز میکند.
اینکه خوب باشی. وقتی که هیچ منطقی ، خوب بودن را توجیه نمیکند.
اینکه راضی باشی. نه چونکه اوضاع خوب است. بلکه چون «باید» راضی باشی.
و بخندی ، وقتی که میدانی حتی برای «گریه کردن بی حساب» هم ، حق داری.
زندگی همین است.
آسیب دیدن ، نا امید شدن ، رنج کشیدن ، کار کردن ، گریه کردن ، تحسین کردن.
زندگی همین است.
تجربهای با طعم خاص.
هدایت یک کشتی در دریایی طوفانی.
به امید رسیدن به مقصدی برای آرامش.
برای کشف جزیرههای کشف نشده.
و البته ، وقتی که در آخر به هیچ کدام هم نرسیدیم ، لبخندی از رضایت که به هر حال: قایقران ماهری شدهایم.
در زندگی بعدی ، کاش میشد مسیر را ، وارونه طی کنم.
در آغاز ، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود…
در خانهای از انسانهای سالمند ، زندگی را آغاز کنم و هر روز همه چیز بهتر و بهتر شود.
به خاطر بیش از حد سالم بودن ، از خانه بیرونم کنند.
بروم و حقوق بازنشستگیام را جمع کنم.
و سپس ، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول یک ساعت طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت.
سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هر روز ، جوانتر خواهم شد.
آنگاه ، برای دبیرستان ، آمادهام.
و سپس به دبستان میروم.
و آنگاه کودک میشوم و بازی میکنم.
هیچ مسئولیتی نخواهم داشت.
آنقدر جوان و جوانتر میشوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم.
و آنگاه نه ماه ، در محیطی زیبا و لوکس ، چیزی شبیه استخر ، غوطه ور خواهم شد.
و سپس ، با یک لحظه برانگیختگی شورانگیز ، زندگی را در اوج به پایان برسانم…
زندگی به من بسیار آموخت! به من آموخت که هیچ چیز ثابت نمی ماند!
قدرتمند ، دیر یا زود ضعیف میشود و ضعیف دیر یا زود قدرت را به دست می گیرد!
به من آموخت که کلمات مهم هستند! کلمه میتواند بیمارت کند همچنانکه به سادگی شفایت بخشد!
به من آموخت که هر فردی خواسته یا ناخواسته شکاری برای فرد دیگر است!
زبانی که آزادت میکند ، همان زبانی است که روزی اسیر و گرفتارت خواهد کرد
همچنانکه رودخانه ای که به من لذت می دهد میتواند برای لذتش من را نیز قربانی خود کند!
زندگی به من آموخت آنچه که شادم میکند همان چیزی است که قرار است غمگینم کند! و آنچه غمگینم میکند قرار است روزی لبخند شادی و رضایت بر چهره ام بنشاند!
به من آموخت که راضی بودن از زندگی با رضایت به میان مایگی فرق دارد!
به من آموخت که سبقت گرفتن به معنای قهرمان بودن و قهرمان شدن نیست!
زندگی به من آموخت که آنچه من هزینه می کنم درآمد فرد دیگری است! و درآمدی که به دست می آورم ، چیزی است که دیگری تصمیم گرفته است هزینه کند!
زندگی به من آموخت که جایی که همه چیز ساده است به دنبال شکل دیگری از پیچیدگی بگردم! و در پس هر چیز که پیچیده می شود در جستجوی قوانین ساده باشم!
زندگی به من آموخت که تلاش کردن بدون فهمیدن و فکر کردن ، بیهوده تاختن است! و فکر کردن بدون تلاش کردن و راه رفتن ، جز زهدی فریبکارانه نیست!
زندگی به من نشان داد که هر روز با سوالات تازه ای پیش روی من ایستاده است! و شتاب کردن در یافتن پاسخ آنها چندان ارزشی ندارد! چرا که بلافاصله سوالات بعدی در صف طولانی ابهام و شگفتی آماده اند تا رو به رویم بایستند!!
زندگی به من آموخت که عمیق تر فکر کردن به عالم هستی شگفتی من را کاهش نمی دهد! بلکه افق شگفت تری را پیش رویم نمایان میکند!!!
ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم
من زمین گیر گیاهم ، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم
تو و آن الفت دیرین ، من و این بوسه ی شیرین
به خدا باده پرستی ، به خدا باده فروشم!
سیمین بهبهانی
آنهایی که رفته اند .... آنهایی که مانده اند
.
آنهایی که (از ایران) رفته اند ایمیلشان را در حسرت نامه از آن هایی که مانده اند باز می کنند و از اینکه هیچ نامه ای ندارند کلافه می شوند.
آنهایی که (در ایران ) مانده اند هر روز…نه…یکروز در میان ایمیلشان را چک می کنند و از اینکه نامه ای از انهایی که رفته اند ندارند کفرشان در میاید.
.
آنهایی که رفته اند همانطور که دارند یک غذای سر دستی درست می کنند تا تنهایی بخورند فکر می کنند آنهایی که مانده اند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی می خورند و جمعشان جمع است و می گویند و می خندند.
آنهایی که مانده اند همان طور که دارند یک غذای سر دستی درست می کنند فکر می کنند آنهایی که رفته اند الان دارند با دوستان جدیدشان گل می گویند و گل میشنوند و از ان غذاهایی می خورند که توی کتاب های آشپزی عکسش هست.
.
آنهایی که رفته اند فکر می کنند آنهایی که مانده اند همه اش با هم بیرونند. کافی شاپ، لواسان، بام تهران و درکه می روند .خرید می روند…با هم کیف دنیا را می کنند و آنها را که ان گوشه دنیا تک افتاده اند فراموش کرده اند.
آنهایی که مانده اند فکر می کنند آنهایی که رفته اند همه اش بار و دیسکو می روند و خیلی بهشان خوش می گذرد و آنها را که توی این جهنم گیر افتاده اند فراموش کرده اند.
.
آنهایی که رفته اند می فهمند که هیچ کدام از ان مشروب ها باب طبعشان نیست و دلشان می خواهد یک چای دم کرده حسابی بخورند.
آنهایی که مانده اند دلشان می خواهد بروند یکبار هم که شده بروند یک مغازه ای که از سر تا تهش مشروب باشد که بتوانند هر چیزی را می خواهند انتخاب کنند.
.
آنهایی که رفته اند همانطور که توی صف اداره پلیس برای کارت اقامتشان ایستاده اند و می بینند که پلیس با باتوم خارجی ها را هل می دهد فکر می کنند که آن جهنمی که تویش بودند حداقل کشور خودشان بود..
آنهایی که مانده اند همانطور که گشت ارشاد با باتوم دختر ها را سوار ماشین می کنند فکر می کنند که آنهایی که رفته اند الان مثل آدم های محترم می روند به یک اداره مرتب و کارت اقامتشان را تحویل می گیرند.
آنهایی که مانده اند فکر می کنند آنهایی که رفته اند حق ندارند هیچ اظهار نظری در هیچ موردی بکنند چون دارند انور حال می کنند و فورا یک قلم برمی دارند و اسم انوری ها را خط می زنند.
.
آنهایی که رفته اند هی با شوق بیانیه ها را امضا می کنند و می خواهند خودشان را به جریان سیاسی کشوری که تویش نیستند بچسبانند.
آن هایی که مانده اند در حسرت بی بی سی و صدای آمریکا بدون پارازیت کلافه می شوند و دائم پشت دیش هستند
.
آنهایی که رفته اند پای اینترنت ، دنبال شبکه 3 و فوتبال با گزارش عادل یا سریالهای ایرانی و اخبارهایی با کلام پارسی و ایرانی هستند.
آنهایی که مانده اند می خواهند بروند.
آنهایی که رفته اند می خواهند بر گردند.
آنهایی که مانده اند از آن طرف مدینه فاضله می سازند.
آنهایی که رفته اند به کشورشان با حسرت فکر می کنند.
اما هم آنهایی که رفته اند و هم آنهایی که مانده اند در یک چیز مشترکند :
آنهایی که رفته اند احساس تنهایی می کنند. آنهایی که مانده اند هم احساس تنهایی می کنند.
باید زندگی کردن را بیاموزیم این چندان به ماندن و رفتن ربطی ندارد .
به امید با هم بودن و شاد بودن با عشق و دوستی
کائنات شما را مجازات نمیکند ؛ برکت هم نمیبخشد ؛ کنترل هم نمیکند.
کائنات تنها به آن ارتعاشى که از جانب شما ارسال میشود پاسخ میدهد.
شاد بیاندیشى ، شادمانى نصیبت میشود.
منفى بیاندیشى ، آنچه نصیبت میشود منفی ست.
هر سیگنالی که از تو به بیرون ارسال شود مثل بازگشت صدا به سویت باز میگردد.
این جهان کوه است و فعل ما ندا سوى ما آید نداها را صدا
مردم چین یک ضرب المثل بسیار جالب دارند که اساس توسعه کشورشون قرار گرفته . اون ضرب المثل میگه:
بخاطر میخی ، نعلی افتاد
بخاطر نعلی ، اسبی افتاد
بخاطر اسبی ، سواری افتاد
بخاطر سواری ، جنگی شکست خورد
بخاطر شکستی ، مملکتی نابود شد
و همه اینها بخاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود....
یادمان باشد هر کار ما ، حتی کوچک اثری بزرگ دارد که شاید در همان لحظه ما نبینیم ....
پرندگان با خزندگان فرق دارند نه به خاطر اینکه آنها بال دارند و اینها ندارند و نه به خاطر اینکه آنها دو پا بیشتر ندارند و اینها پاهای بیشتر دارند و نه به خاطر اینکه آنها دنیا را از نقطه ی بالاتری میبینند ، خزندگان هم میتوانند بر بالای قله های بلند بایستند و دنیا را از بلندترین ارتفاع نظاره کنند
پرندگان با خزندگان فرق دارند چون میتوانند معلق بودن را تحمل کنند و چون میتوانند بدون اینکه نقطه ی مشخصی برای فرود دیده باشند ، از نقطه فعلی پرواز کنند و خزنده ، تا جای پای جدیدی برای خود نبیند ، از نقطه ی قبلی خود تکان نمیخورد ولی پرنده ، بی آنکه مقصدی برای نشستن بداند، آرام و با اطمینان ، پرواز میکند .
خزنده ، پا بر زمین دارد و در سر رویای آسمان و پرنده پر در هوا دارد و در سر خاطرهایی از زمین
انسان ، پر پرواز را خیلی زود ساخت اما برای تکامل مغز پرواز ، باید قرنهای بیشتری ، در انتظار بنشیند
آنچه بهترین انتخاب در لحظه ی اکنون من است ، از دید دیگری ، میتواند بدترین نادانی ها باشد. درس سختی است اما کم کم ، باید یاد بگیرم ، گاهی مسیر رشد من دیگر همسو با مسیر رشد دوستانم نیست ، باید پوست بیندازم و دنیایم متحول شود در قدم های بعدی.فقط مرداب تا ابد به دنیایش میچسبد و آخر هم .... میگندد رود خانه عبور میکند ، از آدم ها ، از مسیر ها ، و از لحظه ها ... شاید رود دیگری هم قدمش شد ، اگر دریایشان یکی باشد! و باز شاید ، همین هم قدم ، روزی راهش خلاف جهت من شد! اما یادم بماند ، اگر کسی مسیرش از من جدا بود ، شاید دریای او جای دیگری است. نه من غلط میروم ، نه او!
نه راه من تنها راه سعادت است و نه راه او تنها مسیر رستگاری. ما ، هر کدام ، به راهی میرویم که برای شخص خودمان بهترین راه است.
روزی که هر انسان ، برای هر انسان برادری است
روزی که دیگر درهای خانه هاشان را نمی بندند ..
قفل ، افسانه یی ست و قلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که اهنگ هر حرف ، زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی ، و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتما روزی که دیگر نباشم ...