تمام اعتقاداتش را هم که زیر پا بگذارد و بهشت نیز از زیر پایش هم بگذرد ، از تو نمی گذرد ...
بلند شو یک بار هم که شده دسته گلی به مادرت بده ...
باور کن هیچ زنی به اندازه مادرت ارزش دوست داشتن را ندارد..
انسان وقتی کودکه دوست داره برای مادرش هدیه بخره اما پول نداره ...
وقتی بزرگ میشه پول داره اما وقت نداره...
وقتی پیر میشه پول داره، وقت هم داره ، ولی مادر نداره ....!
مردم چین یک ضرب المثل بسیار جالب دارند که اساس توسعه کشورشون قرار گرفته . اون ضرب المثل میگه:
بخاطر میخی ، نعلی افتاد
بخاطر نعلی ، اسبی افتاد
بخاطر اسبی ، سواری افتاد
بخاطر سواری ، جنگی شکست خورد
بخاطر شکستی ، مملکتی نابود شد
و همه اینها بخاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود....
یادمان باشد هر کار ما ، حتی کوچک اثری بزرگ دارد که شاید در همان لحظه ما نبینیم ....
پرندگان با خزندگان فرق دارند نه به خاطر اینکه آنها بال دارند و اینها ندارند و نه به خاطر اینکه آنها دو پا بیشتر ندارند و اینها پاهای بیشتر دارند و نه به خاطر اینکه آنها دنیا را از نقطه ی بالاتری میبینند ، خزندگان هم میتوانند بر بالای قله های بلند بایستند و دنیا را از بلندترین ارتفاع نظاره کنند
پرندگان با خزندگان فرق دارند چون میتوانند معلق بودن را تحمل کنند و چون میتوانند بدون اینکه نقطه ی مشخصی برای فرود دیده باشند ، از نقطه فعلی پرواز کنند و خزنده ، تا جای پای جدیدی برای خود نبیند ، از نقطه ی قبلی خود تکان نمیخورد ولی پرنده ، بی آنکه مقصدی برای نشستن بداند، آرام و با اطمینان ، پرواز میکند .
خزنده ، پا بر زمین دارد و در سر رویای آسمان و پرنده پر در هوا دارد و در سر خاطرهایی از زمین
انسان ، پر پرواز را خیلی زود ساخت اما برای تکامل مغز پرواز ، باید قرنهای بیشتری ، در انتظار بنشیند
آنچه بهترین انتخاب در لحظه ی اکنون من است ، از دید دیگری ، میتواند بدترین نادانی ها باشد. درس سختی است اما کم کم ، باید یاد بگیرم ، گاهی مسیر رشد من دیگر همسو با مسیر رشد دوستانم نیست ، باید پوست بیندازم و دنیایم متحول شود در قدم های بعدی.فقط مرداب تا ابد به دنیایش میچسبد و آخر هم .... میگندد رود خانه عبور میکند ، از آدم ها ، از مسیر ها ، و از لحظه ها ... شاید رود دیگری هم قدمش شد ، اگر دریایشان یکی باشد! و باز شاید ، همین هم قدم ، روزی راهش خلاف جهت من شد! اما یادم بماند ، اگر کسی مسیرش از من جدا بود ، شاید دریای او جای دیگری است. نه من غلط میروم ، نه او!
نه راه من تنها راه سعادت است و نه راه او تنها مسیر رستگاری. ما ، هر کدام ، به راهی میرویم که برای شخص خودمان بهترین راه است.
روزی که هر انسان ، برای هر انسان برادری است
روزی که دیگر درهای خانه هاشان را نمی بندند ..
قفل ، افسانه یی ست و قلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که اهنگ هر حرف ، زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی ، و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتما روزی که دیگر نباشم ...
ازدواج کردیم و رفتیم سر خانه و زندگی مشترک. در آپارتمانمان دو نفر بودند که با ماشین کار میکردند و به اصطلاح مسافرکش بودند. یک روز دیدم یکی از اینها دارد با یک صندوق صدقات خالی، سر و کله میزند. رو به من گفت: «آقا...! شما که مدیر آپارتمانی از پول صندوق یه قفل بخر برای این صندوق، همین جا هم نصبش کنیم» پرسیدم: «ببخشید این صندوق رو از کجا آوردید؟» گفت: «این رو سر خط پیداش کردم، قفلش رو شکسته بودن، پولاشم برده بودن، من گفتم صندوق خالیش که به درد کسی نمیخوره» من گفتم: «آقای ...! این صندوق صدقات مال ما نیست. اگر نیاز باشد ما یک صندوق صدقات میخریم» با یک حالت خاص گفت: «برو بابا تو هم دلت خوشه! میلیارد میلیارد دارن میبرن، اونوقت تو به این گیر دادی!» گفتم: «در هر صورت من برای این صندوق هیچ هزینهای نمیکنم، نمیخوام مال شبههناک بیاد توی این آپارتمان» با لب و لوچهی آویزان و با بیمیلی گفت: «باشه هر چی شما بگی!». در این داستان به سلسله مراتب سرقت دقت کنید. یعنی یکی پول صندوق را میبرد و دیگری صندوق قفل شکسته را. مثل شیری که گورخری را شکار میکند و دل و جگر و رانش را میخورد، کفتارهایی پیدا میشوند که گوشتهای پشت و قسمت شکم را بخورند، پس از آنها لاشخورهایی میآیند که گوشت بین دندهها و استخوانها را میخورند، نهایتاً هم مورچهها هر آن چه مانده باشد را صاف و تمیز میکنند.
در دوران دانشجویی مقطع کاردانی چندین بار مواد خوراکی و بعضاً غذاهای مرا با ظرفش بردند و حتی ظرف خالی را نیز نیاوردند. اگر بگوییم سرقت اموال در محیط پادگان شاید طبیعی به نظر برسد، در محیط علمی دانشگاه به هیچ عنوان قابل توجیه نیست. ترم دوم بود که به یخچال سوئیت ما بچههای مهندسی زیاد دستبرد میزدند، من در یک اقدام ابتکاری با ماژیک روی در یخچال نوشتم: «بالاخره یه روز میگیرمت!» و از آن پس چیزی از آن یخچال جابجا نشد. جالب این بود که این موضوع با واکنش دانشجویان سارق مواجه شد که «شما فکر کردید ما دزدیم!» همان ضربالمثل بالا بردن چوب و فرار گربه دزده.
یک روز صبح در سرویس دانشگاه یکی از همین برادران تحصیلکردهی سارق داشت برای دوست بغل دستیاش دزدیهایش را تئوریزه میکرد. او میگفت: «ببین ما اینجا همه دانشجوییم، مال من و مال تو نداره». این آقا دانشجوی رشتهی دبیری بود و الان معلم است. خدا به خیر کند عاقبت دانشآموزانی که زیردست این فرد تربیت میشوند.
در دوران سربازی بارها و بارها اتفاق میافتاد که اموال همخدمتیها را میبردند. خوب دزد که نمیتواند از بیرون بیاید داخل پادگان و پول و اموال سربازها را ببرد. پس نتیجتاً سارق یا سارقین غریبه نبودند. یکی از مبتلا بهترین چیزهایی که دزدیده میشد پوتین بود. پوتین را نمیشد خیلی محافظت کرد. چون کثیف بود و اگر داخل ساک یا زیر سر میگذاشتی کثیفکاری میکرد و چارهای نبود مگر این که بگذاری بالای سرت و خوابت هم از عمق هزار پا بیشتر نشود که اگر کسی خواست ببرد تو بیدار شوی و طرف بیخیال شود. دقت کنید چگونه یک نفر میتواند پوتین همخدمتی خودش را ببرد و به روی مبارکش نیاورد؟! اینها سارق حرفهای سابقهدار نبودند، از همین جوانان رشید این مرز و بوم بودند که دیپلم گرفته یا نگرفته، آمده بودند خدمت سربازی. این قضیه منحصر به گروهان و گردان ما هم نبود. من در گروهانها و دیگر گردانها هم دوستانی داشتم و همه از این مسأله گلایه داشتند و دزدی در پادگان یک پدیدهی فراگیر بوده و هست.
نوجوان بودم و تابستان بود. رفته بودیم به شهرستان آباء و اجدادیمان، همراه با پسر یکی از بستگان دور رفتیم به بازار. در حین پرسهزدن در بازار به من اشارهای کرد که «اینو داشته باش» روبروی یک مغازه ایستاد و چند تا سنجاقسر را برداشت و دربارهی قیمت با فروشنده که پیرمردی بود وارد صحبت شد و نهایتاً گفت گران است و به ظاهر سنجاقها را سر جایش گذاشت. اندکی که دور شدیم کف دستش را به من نشان داد و گفت «حال کردی!» و من مات و مبهوت از این حرکت وی که «این چه کاری بود کردی» و او نیز پاسخ داد «آدم باید زرنگ باشه، به تو هم میگن بچه تهران؟!»
این فرد الان زنده است، کاسب است، برای خودش مغازه دارد، زن دارد، آبرو دارد، برای خودش در بازار اعتبار دارد و من سالهاست که ندیدمش. نمیدانم الان در شغلش چگونه است. دأبش چیست؟ ولی برای کسی که دزدی را زرنگی میپندارد و میگوید کاسب باید زرنگ باشد، بعید است که اگر جایی فرصتی برای قاپیدن یا تصاحب مال بیصاحبی یافت از این فرصت دریغ کند. (منظور از مال بیصاحب، مالی است که هماکنون صاحبش بالای سرش نیست)
بچه بودم و بنّایی داشتیم. جلوی خانهمان یک کامیون آجر خالی کرده بودند تا بنای نیمهتمام خانه به سرانجام برسد. پدرم یک روز آمد و گفت احساس میکنم از این آجرها کم میشود. یک روز صبح زود به کمین نشستیم و دیدیم مردی با فرقون دارد از این آجرها بار میکند که ببرد. با پدرم از خانه آمدیم بیرون و جالب این که طرف فرار نکرد و همچنان داشت به کارش ادامه میداد. پدرم گفت: «آقا چه کار میکنی؟! این آجرها برای ماست» با خونسردی گفت: «دو تا کوچه بالاتر داریم برای آقا امام حسین تکیه درست میکنیم، راه دوری نمیرود» پدرم گفت: «با آجر دزدی؟!» مرد پررو گفت: «یعنی شما از یک فرقون آجر برای امام حسین دریغ میکنید؟ واقعاً که!» و پدرم افزود: «زندگی من فدای امام حسین ولی شما باید اجازه بگیرید» و خلاصه بحث بالا گرفت و با دعوا و اعصاب خرد این آقای زباننفهم را با دست خالی روانهاش کردیم رفت.
افتتاحیه سی و سومین جشنواره بین المللی فیلم فجر
به منظور مشاهده سایر تصاویر و با کیفیت خوب به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
ادامه مطلب ...با کمال تأسف مطلع شدیم مادر گرامی جناب آقای مهندس مرتضی جوادی همکلاسی ارجمندمون دارفانی را وداع گفتند. لذا بدینوسیله ضمن ابراز همدردی ، درگذشت آن مادر گرامی را به ایشان و خانواده محترمشان تسلیت عرض نموده و از خداوند متعال غفران و رحمت الهی برای آن مرحومه و صبر و شکیبایی برای بازماندگان را خواهانیم. روحش شاد و قرین رحمت.
مهربان مادر من ، همچو پدر بود مرا مایه مهر و مباهات جهان بود مرا
همه ی عمر نیاسود به غمخواری من چونکه در شادی و غم همچو پدر بود مرا
بخواب ای مادرم آرام و خسته بخواب ای مادرم ای دل شکسته
بمیرم من برای غصه هایت بمیرم من برای اشک هایت
ای خاک تیره مادر ما را عزیزدار این نور چشم ماست که در برگرفته