پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک
پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک

پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک

مثه مار نباشیم!

سلام به همگی و صبح شنبه تون بخیر و شادی و به شیرینی عسل و امروزتون سرشار از برکت و آرزوهای قشنگ ایشالا. عرضم به خدمت تون زنی یه مار، بعنوان حیوون خونگی که سی سانتی متر طولش بود داشت و خیلی اونو دوستش داشت. یه دفعه اون مار، دیگه چیزی نخورد. زن هفته ها تلاش کرد که مارش دوباره بتونه غذا بخوره اما موفق نشد برا همین مار رو برد پیش دامپزشک. دامپزشک پرسید آیا مار به تازگی کنار شما میخوابه و خیلی نزدیک به شما خودش و جمع میکنه و کش میده؟ زن گفت بله و خیلی برام ناراحت کننده ست که نمیتونم کاری براش انجام بدم. دامپزشک گفت مار مریض نیست بلکه داره خودشو آماده میکنه که شما رو بخوره! مار داره هر روز شما رو اندازه گیری میکنه تا بدونه چقدر باید جا داشته باشه تا شما رو هضم کنه! بعله این حکایتِ بعضی از آدما توی زندگیمونه! خیلی نزدیک، ولی با هدف اینکه نابودمون کنن فقط دنبال فرصت مناسبند.

خصوصی!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حکایت اخراج مورچه

سلام و صبح یکشنبه تون بخیر و شادی! تعطیلات به تون خوش گذشت!؟؟؟ امیدوارم کل هفته قبل  براتون خوب و خوش سپری شده باشه و تعطیلاتش هم حسابی به تون خوش گذشته باشه و همچنین ایشالا هفته ی جدید براتون پر از شادی و سلامتی باشه. عرضم به خدمت تون با نگاهی به اطرافمون، افراد زیادی رو پیدا میکنیم که از موقعیتا به خوبی بهره میگیرن، آدمای موفق و شادی که تو همین جو کنونی اقتصاد، درآمدای هنگفت دارند، آدمایی که با داشتن چندین فرزند، زندگی شاد و پر هیجانی رو میگذرونند و آدمایی که در آستانه ی طلاق، عشق رو از سر گرفته ان. اینها کسانی هستن که به ما ثابت میکنن با نشستن و زانوی غم در آغوش گرفتن و سرزنش کردنِ خود و دیگران، راه به جایی نمی بریم! میزان لذتی که از زندگی میبریم، با میزان سرزنش اوضاع و احوال نسبت معکوس داره! حکایت مورچه رو حتماً شنیدین یا خوندین! البته این حکایت رو قبلاً براتون خیلی وقت قبل گذاشتم اما با توجه به اینکه این حکایت فوق العادس و امروزِ ما هنوزم همینه بازم براتون درج میکنم که بخونید و اندیشه کنین. مورچه کوچیکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر میشد و بلافاصله کار خودشو شروع میکرد. مورچه خیلی کار میکرد و تولید زیادی داشت و از کارش هم راضی بود. شیر سلطان جنگل از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار میکرد، متعجب بود. شیر فکر میکرد اگه مورچه میتونه بدون نظارت این همه تولید داشته باشه، بطور مسلم اگر رئیسی داشته باشه، تولید بیشتری خواهد داشت بنابراین شیر یک سوسک رو که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارشاتِ خوب مشهور بود، بعنوان رئیس مورچه استخدام کرد. سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد. سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارشات اونو بنویسه و تایپ کنه. سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن ها یک عنکبوت استخدام کرد. شیر از گزارش های سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت میگیره، استفاده کنه تا شیر بتونه این نمودار ها رو در گزارش به مجمع مدیران جنگل به کار ببره. سوسک برای انجام امور، یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد. سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد. مورچه که زمانی بسیار فعال بود و در محیط کارِش احساس آرامش میکرد، کاغذ بازی های اداری و جلسات متعددی که وقت اونو میگرفت دوست نداشت. شیر به این نتیجه رسید که فردی رو بعنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه تو اون کار میکرد، بکار بگمارد. این پست به ملخ داده شد. اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود. ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که اونارو از اداره قبلی خودش بیاره تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینه سازی برنامه ها کمک کنه. محیطی که مورچه در اون کار میکرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ کس نمی خندید و همه غمگین و نگران بودند. با مطالعه گزارش های رسیده، شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است بنابراین شیر یک جغد با پرستیژ رو بعنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور رو بررسی کرده، مشکلات رو مشخص و راه حل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است و باید تعدیل نیرو صورت گیرد و بنابر این ، شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند زیرا مورچه دیگر انگیزه ای برای کار نداشت.

حکایت سنجیدن عملکرد!!!

پسر کوچیکی وارد مغازه ای میشه و جعبه نوشابه رو به سمت تلفن هل میده و بر روی جعبه میره تا دستش به دکمه های تلفن برسه و بعدش شروع میکنه به گرفتن شماره. از اون طرف مغازه دار هم حواسش به پسره بود و به حرفاش گوش میداد. ارتباطش که برقرار شد پسرک گفتش خانم، میتونم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خونه تون رو به من بسپارید؟ زن پاسخ دادش کسی هست که این کار رو برام انجام میده. پسرک ادامه دادش خانم، من این کار رو با نصف قیمتی که به او میدین انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که از کار این فرد خیلی راضی هستم. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد دادش خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خونه رو هم براتون جارو میکنم، دراین صورت امروز شما زیباترین چمن رو تو کل شهر خواهید داشت. مجدداً زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالیکه لبخندی بر لب داشت، گوشی رو گذاشت. مغازه دار که به صحبتای او گوش داده بود، گفتش پسر از رفتارت خوشم اومده و به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدم. پسر با خوشحالی جواب دادش نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم که بدونم از من راضی هستن یا نه. من همون کسی هستم که برای این خانم کار میکنه.

داستان ادامه داره!

سلام به همگی و به یکشنبه خوش اومدین! محبت بهترین سلاحیه که همیشه پیروزه، برا همین سبدی پر از گل با عشق و محـــــبت تقدیم به همگی تون میکنم. میدونین عرضم به خدمت تون آدما از هم دیگه خوششون میاد و به هم علاقه مند میشن و عاشق میشن و واسه هم یکنواخت میشن سپس از هم نا امید میشن، بعدش متنفر میشن و در نهایت بی تفاوت میشن. و این داستان همچنان ادامه داره!!! چرا زندگیمون اینقد کج و کوله هستش؟! چون اونجاهایی که باید عذرخواهی کنیم، داد زدیم!!!!!

احترام به عقاید همدیگه!

یکی گفتش بیا به عقاید هم احترام بذاریم! گفتم نه دلیلی داره و نه ضرورتی، همین که کاری به کار هم نداشته باشیم کافیه.

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد مهربانیست که می ماند

سلام به روی ماه همگیِ دوستان و صبح اولین روز هفته از اولین شنبه مردادماه تون بخیر و شادی. مثل همیشه یه هفته ی شاد و پر از سلامتی براتون از خدا میخوام. دیروز جمعه چهلم مادر یکی از دوستانم بود و منم دعوت بودم، توی مراسم جمله ای رو که تقریباً همگی مهمونا به صاحب عزا میگفتن، به نظرم خیلی اشتباه میاد! اون جمله اینه که میگفتن غم آخرتون باشه. به نظرم این جمله خیلی خیلی بی معنی هستش. جمله غم آخرتون باشه یعنی امیدوارم که شما نفر بعدی باشین که فوت میکنین. چون در غیر این صورت، شما حداقل غم یک نفر را خواهید دید؛ و او، همون کسی هست که قبل از شما مرده است. حتماً تو جاهای گوناگون اینم خیلی شنیدین که میگن دیگه نمیتونه یکی مثل من پیدا کنه. این جمله هم خیلی چرند هستش چون کسی که شما رو اخراج کرده، دنبال مثل شما نمیگرده و واضح هست اگه مثل شما رو میخواست که خودتون بودین دیگه. مگه نه؟ همسر یا مدیر قبلی شما دنبال یکی میگرده که مثل شما نباشه. پس شخص دیگری رو پیدا میکنه که مثل شما نیست. به همین سادگی. عرضم به خدمت تون که حتماً نام برند پشمک حاج عبدالله به گوشتون خورده و بعدش حتماً یه خورده تعجب کردین و یا حتی خندیدین، اما میدونین راز نامگذاری این برند چیه؟؟؟ حکایت این داستان برمیگرده به  دهه 1330 و زمانیکه بچه های دبستان اکبریه تبریز توی زنگ تفریح از بوفه ی مدرسه و  از فراش مهربون مدرسه پشمک میخریدن. عبدالله علیزاده معروف به حاج عبدالله مستخدم دبستان اکبریه تبریز بود که اصالتاً از روستاهای نزدیک ارس که پس از قحطی و فراگیر شدن بیماری واگیردارِ وبا ناشی از حمله متفقین، تموم اعضای خونوادش رو از دست داده بود و سپس به تبریز مهاجرت کرده و تو این دبستان بعنوان مستخدم کار میکرد. و اما حاج عبدالله قصه ی ما به بچه های مدرسه علاقه زیادی داشت، چون خودش علاوه بر همسرش داغ سه کودک تو همین سنین رو دیده بود. بچه ها، توی زنگ تفریح از بوفه مدرسه پشمک میخریدن و هر کس پول نداشت از حاج عبدالله پشمک قرضی میگرفت. حاج عبدالله با اینکه به همه جنس قرضی میداد اما هیچ دفتر ثبت بدهی نداشت، رفته رفته بچه ها از مهربونی حاج عبدالله سوء استفاده کردن و اصلاً پول نمیدادند و برخلاف تصور حاج عبدالله و علی الرغم درآمد ناچیز فرراشی به هیچ کس، نه نمیگفت. تا اینکه مدیر مدرسه با دیدن تموم بچه های پشمک به دست تو ایام زنگ تفریح و با پیگیری ماجرا از این قضیه باخبر شد و سر همه کلاسها حاضر شد و با صحبتهای دلسوزانه ش همه رو توجیه کرد. با این وجود هنوز اندکی از بچه ها شیطنت میکردن و پشمک مفتکی از حاج عبدالله میگرفتند. این منوال تا اوایل دهه چهل ادامه داشت تا اینکه در اواخر خردادماه 1341 حاج عبدالله به دلیل بیماری و کهولت سن فوت کرد. حاج عبدالله با اینکه توی تبریز غریب بود اما یکی از باشکوهترین تشییع جنازه ها رو داشت و انبوهی از جمعیت که اکثراً هم جوان بودن و گریه میکردن، حاج عبدالله ، بابای مهربون مدرسه رو تا قبرستون قدیم تبریز بدرقه کردند اما جالبتر اینکه هر پنجشنبه بر سر قبر حاج عبدالله و برای شادی روحش پشمک پخش میکردن و این منوال چندین سال و تا اوایل دهه پنجاه ادامه داشت. بچه های دبستان اکبریه داشتند قرضشون رو به حاج عبدالله ادا میکردن، احسان البرزی و علی مردان طاهری مؤسسان پشمک حاج عبدالله، دو تن از همون کودکان شیطونی هستند که هرگز بابت خوردن پشمک پول به حاج عبدالله نداده بودند و الان به یاد مهربونی و بخشش بی منت و همراه با لبخند حاج عبدالله فراش و مستخدم دبستان اکبریه، نام برند تجاری پشمک شرکت خودشون رو،  حاج عبدالله گذاشتند.

از هر چیز که مانعتون میشه گذر کنین

یه قاضی از چگوارا میپرسه تو السالوادور چه کار میکردی؟ چگوارا میگه آفتاب میگرفتم. قاضی میپرسه پس چرا ساختمون دادگستری رو منفجر کردی؟ چگوارا میگه چون جلوی آفتابم رو گرفته بود!