پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک
پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک

پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک

من روزه ام را از روی هوس نشکستم!!

عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست! پرسیدند کجا میروی؟ گفت : می روم با آتش بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به خودش بپرستند و نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم!!!!!!

بچه ها سلام! میخوام براتون داستان واقعی رو تعریف کنم که اگه تا تهش رو بخونین مو به تنتون سیخ میشه! حتماً تا انتها بخونیدش! بچه ها همه می دونین که بیماری جزام ذره ذره گوشت و تن را می خوره و یهو می بینید که یکی یک طرف از صورتش کاملا ریخته و نه لپ داره نه گونه و از بیرون صورت دندوناش معلومه یا یک تیکه از استخوان دستشون معلومه و گوشتاش همه ریخته. بیمارای جزامی چهره های خیلی خیلی دردناکی دارند! طوری هستش که هر کسی نمی تونه بهشون نگاه کنه. الان این افراد خیلی کم شدن و جلو این بیماری داره گرفته میشه. یه دهکده ای هستش نزدیک تبریز که اون ادمها را توش نگه داری می کنن. باورتون میشه وقتی در خواست دادن برای این که چند تا پرستار استخدام کنن تا به اونها غذا بده هیچ کس حاظر نشد. البته خیلی ها اومدند تا کار کنند ولی وقتی از نزدیک اون جا را دیدن همه جا زدن. در خواست جهانی هم دادن و چند تا راهبه از فرانسه و ایتالیا بلند شدند اومدند واسه پرستاری از این ادما! دارم میگم چند تا راهبه!!! اون هم از کشور های دیگه!. به هر حال داستان از اون جایی شروع میشه که ظهر یکی از روزهای رمضان بود و حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم داشت از خرابه ای که بیماران جزامی توش زندگی می کردن می گذشت ، جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ، ناهار که چه عرض کنم؟!  ته مونده ی غذاهای دیگران و چیزهایی که تو آشغال ها پیدا کرده بودن و چند تیکه نون. یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه: بفرما ناهار!!

- مزاحم نیستم؟
-
نه بفرمایین.

حسین حلاج میشینه پای سفره. یکی از جزامی ها رو میکنه و بهش می گه: تو چه جوریه که از ما نمی ترسی؟ دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شن. ولی تو الان ....   ، حلاج میگه: خُب اون ها الان روزه هستن برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه.
-
پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟!
-
نشد امروز روزه بگیرم دیگه.

حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره. درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودن. چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره. موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه: خدایا روزه من را قبول کن. یکی از دوستاش می گه: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی. حسین حلاج در جوابش می گه: اون خداست. روزه ی من برای خداست. اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم. دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند چند لقمه غذا؟؟؟                   

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.