آموزگاری سر کلاس درسش به بچه ها گفتش یه کشتی با مسافرانش روی عرشه اون کشتی در حال گردش و سیاحت بودن و قصد تفریح داشتن اما همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست و کشتی با حادثه روبرو شد و نزدیک به غرق شدن و به زیر آب فرو رفتن بودند ، روی عرشه زن و شوهری بودن که هراسان به سوی قایق نجات دویدند اما وقتی به اون رسیدن ، فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مونده! در اون لحظه مرد همسرش رو پشت سر گذاشت و خودش به درون قایق نجات پرید و زن مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی موند و کشتی در حال فرو رفتن بود ، زن در حالی که سعی میکرد در میان غرّش امواج دریا صدای خودش رو به گوش همسرش برسونه، فریاد زد و کلامی بر زبان اورد! آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچی نگفت! از شاگردانش پرسید به نظرتون زن چی گفت؟؟؟ شاگردا هر کدومشون یه چیزی گفتن! بیشتر دانشآموزا حدس زدن که زن گفته بیزارم ازت! چقدر کور بودم و تو را نمیشناختم! آموزگار خشنود نشد! یه دفعه متوجه شد پسرکی در تموم این مدّت سکوت کرده! و هیچ سخنی نمیگه! از او خواستش که جواب بده و اگر مطلبی به ذهنش میرسه بیان کنه! پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفتش خانم معلم! من بر این باورم که زن فریاد زده که مراقب فرزندمون باش! آموزگار در شگفت ماند و پرسید مگه تو قبلاً این داستان رو شنیده بودی؟! پسرک سرش رو تکون داد و گفت نه! اما مادر من هم قبل از اونکه از بیماریش جان به جان آفرین تسلیم کنه به پدرم همین رو گفت. آموزگار با صدایی غمگین گفتش آری پاسخ تو درسته! بعد ادامه دادش کشتی به زیر آب فرو رفت و مرد به خونه رسید و دخترشون رو به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد و سالها گذشتش و مرد به همسرش در آن عالم پیوست و روزی دخترشون هنگامی که به مرتّب کردن اوراق و اونچه که از پدرش باقی مونده بود مشغول بود و دفتر خاطرات پدرش رو پیدا کرد و دریافت که قبل از اونکه پدر و مادرش به مسافرت دریایی برن معلوم شده بود که مادرش به بیماری بیدرمانی دچار شده بود که دیگه زندگی او چندان به درازا نمیکشید. پس در حقیقت پدرش در اون لحظۀ حسّاس از تنها فرصت زنده مانده برای پرورش دخترشون سود برده بود! پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس آرام گیرم اما به خاطر دخترمون گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفای آبهای دریا بری داستان خاتمه پیدا کرد و کلاس در خاموشی فرو رفته بود!!