در مراسم تودیع پدر پابلو ، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود ، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود ، مهمان سیاستمدار تأخیر داشت و بنابراین کشیش تصمیم گرفت کمی برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: سی سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید ، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد ، مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش ، باج گیری ، رشوه خواری ، هوس رانی ، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد. آن روز فکر کردم که جناب اُسقُف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بودهام و این شهر مردمی نیک دارد.
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد. در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی کرد و سپس گفت: به یاد دارم زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد ، من اولین کسی بودم که برای اعتراف مراجعه کرد.
خانم باربارا دی آنجلس Dr. Barbara De Angelis در کتاب لحظههای ناب زندگی جمله جالبی به شرح ذیل بیان میکند :
اول دلم لک زده بود که بتونم دبیرستان را تموم کنم و به دانشگاه برم ، بعدش دوست داشتم زودتر دانشگاه را تمام کنم و سر کار برم ، بعد دلم لک زده بود که ازدواج کنم و بچه دار شم.
بعد همیشه منتظر بودم که بچههام بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتونم دوباره مشغول کار شوم. بعد آرزو داشتم که بازنشسته شوم و حالا دارم میمیرم که یک دفعه متوجه شدم اصلاً یادم رفته بود زندگی کنم! شاد بودن و احساس خوشبختی را به اگرهایمان مربوط نکنیم زیرا اگرها پایان ناپذیرند و به یاد داشته باشیم زندگی یک سفر است و هدف نیست.
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست میآورد روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میآورد تصمیم گرفت از کسی تقاضای کمی غذا کند در خانهای را زد دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد پسرک شیر را سر کشیده و .....
ادامه دارد ...
به منظور مشاهده ادامه این پست به ادامه مطلب مراجعه کنین!!
ادامه مطلب ...مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت ، از استادی تقاضای کمک کرد.
به استاد گفت: به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت میکنه دیگری حرف او را قطع میکنه! بحث آغاز میشود و باز هم کار ما به مشاجره میکشه. بعد هم هر دو بدخلق میشیم در حالی که یکدیگر را بسیار دوست داریم اما نمی تونیم به این وضعیت ادامه دهیم. دیگر نمیدانم که چه باید بکنم!!!!
استاد گفت: باید گوش کردن به سخنان همسرت را یاد بگیری. وقتی این اصل را رعایت کردی ، دوباره نزد من بیا.
مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت که یاد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد. استاد لبخندی زد و گفت: بسیار خوب! اگر میخواهی زندگی زناشویی موفقی داشته باشی باید یاد بگیری به تمام حرفهایی که نمی زند هم گوش کنی.
قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که در عصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاده و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامه مرد امروز به این صورت نقل کرده است: هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود ، بخشدار دستور میدهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند و به این منظور متجاوز از یک هزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست همه دیوارها را ماستمالی کردند.
این کار مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز به معنی سر و ته کاری را بهم آوردن و ظاهر قضایا را به نحوی درست کردن به کار میرود.
/span>گویند شیخ ابوسعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه برود. با کاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مرکبی نداشت ، پیاده سفر کرده و خدمت به دیگران میکرد.
در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمعآوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی ، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی ، به آنجا پناه اورده است و هفتهای است که خود و خانوادهاش در گرسنگی به سر بردهاند.
شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.
مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشهای ببرم.
شیخ گفت: حج من تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم به ز آنکه هفتاد بار زیارت آن بنا کنم.
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود ، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیامد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت و بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف آویزان شده است. بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد. بعد ملا نصرالدین گفت لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خری به جایگاه رفیع و پست مهمی برسد ، هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد.
رنج نباید تو را غمگین کند ، این همان جایی است که اغلب مردم اشتباه میکنند. رنج قرار است تو را هوشیار تر کند ، چون انسانها زمانی هوشیارتر می شوند که زخمی شوند ، رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند. رنجت را تنها تحمل نکن ، رنجت را درک کن ، این فرصتی است براى بیداری ، وقتی آگاه شوی بیچارگی ات تمام میشود. اگر که به جاى محبتی که به کسی کردید و از او بی مهری دیده اید ، مأیوس نشوید ...
چون برگشت آن محبت را از شخص دیگری ، در زمان دیگری ، در رابطه با موضوع دیگری خواهید گرفت! شک نکنید!
این قانون کائنات است.
ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﯽ.
ﺍﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ، ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ...
ﺍﮔﺮ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮاهی ، ﺭﺍﺳﺘﮕﻮ ﺑﺎﺵ...
ﺍﮔﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭ...
ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﭘﮋﻭﺍﮎ ﻧﯿﺴﺖ!
یادمان باشد زندگی انعکاس رفتار ما است ، انعکاس من بر من.
پس حواسمان باشد ، بهترین باشیم تا بهترین دریافت کنیم!
مردی بود که قوز داشت و خیلی غصه میخورد چرا قوز دارد؟ یک شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال کرد صبح شده و برای نظافت به حمام رفت. از سر ستون حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد اما اعتنا نکرد و رفت تو. در رختکن سرگرم درآوردن لباسهایش بود و توجهی نکرد که حمامی هست یا نه. وارد گرمخانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل اینکه عروسی داشته باشند میزنند و میرقصند. او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن. در حالی که میرقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید که اونها از ما بهتران هستند. اگر چه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم که داشتند میزدند و میرقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش که او هم قوز داشت ، از او پرسید: تو چکار کردی که قوزت صاف شد؟
او هم ماجرای آن شب را تعریف کرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شدهاند. خیال کرد که همین که برقصد از ما بهتران خوششان میآید. وقتی که او شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی کردن ، از ما بهتران که آن شب عزادار بودند ، اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش. آن وقت بود که فهمید کار بیمورد کرده و گفت: ای وای ، دیدی که چه به روزم آمد ، قوز بالا قوز شدم!
هنگامی که یک نفر گرفتار مصیبتی شده و از روی ندانم کاری مصیبت تازهای هم برای خودش فراهم میکند این مثل را میگویند.
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید ، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند ، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.
پسر گفت: «باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر برای پیرمرد ، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را می خورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید:
پسرم ، داری چی می سازی؟
پسرک هم با ملایمت جواب داد: «یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.» و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است. چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده، گوشهایشان در حال شنیدن و ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است. اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک می بینیم ، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.
ﻋﮑﺎﺳﯽ ﺍﺯﺩﺧﺘﺮﮐﯽ ﺩﺳﺘﻔﺮﻭﺵ که ﺯﯾﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺟﻮﺭﺍﺏ می فروخت ﻋﮑﺴﯽ ﮔﺮﻓﺖ. ﺁﻥ ﻋﮑﺲ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻋﮑﺲ ﺳﺎﻝﺷﺪ. ﻋﮑﺎﺱ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻋﮑﺎﺱ ﺳﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﮔﺮﻓﺖ. ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺁﻥ ﻋﮑﺲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪ و ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺍﯼ ﮔﺮﻓﺖ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﻓﯿﻠﻤﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ و ﺁﻥﻓﯿﻠﻢ ﭘﺮ ﺑﯿﻨﻨﺪﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺷﺪ و ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻮﺍﻣﻞ ﺳﺎﺯﻧﺪﻩ ﺁﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﺟﻮﺍﯾﺰﯼ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺗﺤﺴﯿﻦ شدند. ﻭﻟﯽ ﺁﻥ کودکِ ﺩﺳﺘﻔﺮﻭﺵ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺳﺘﻔﺮﻭﺷﯽ میکنه. ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ است.!!!!
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید: چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد ، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را: تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریهات را باید ببخشی.
زن با کمال میل میپذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید: حال که جدا شدیم ولی تنها به یک سوالم جواب بده.
زن میپذیرد. مرد میپرسد: چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریهات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی.؟
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت: آری.
زن با اعتماد به نفس گفت: دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامهای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خط همسر سابقش بود. نوشته بود: فکر میکردم احمق باشی ولی نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟
پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا ، صدای همسر سابقش بود که میگفت: باور نکردی؟ گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی. این روزها میتوان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شر زنان با مهریه های سنگینشان نجات یابند!!!
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود ، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس کرد. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.
زن جواب داد: دیگر لازم نیست ، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.
فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.