پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک
پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک

پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک

حکایت یه سرشناس در خصوص مادرش!

عزیزی تعریف میکرد که در مورد یه بزرگی خونده وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یه آرزو می‌کردم. مثلاً آرزو می‌کردم برام اسباب بازی بخره؛ می‌گفت می‌خرم به شرط اینکه بخوابی. یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت می‌برمت به شرط اینکه بخوابی. یک شب پرسیدم اگه بزرگ بشم به آرزوهام می‌رسم؟ گفت می‌رسی به شرط اینکه بخوابی. منم هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِونقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهام کوچک شدن. دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید هنوز هم شبا قبل از خواب به آرزوهات فکر می‌کنی؟ گفتم شبا نمی‌خوابم. گفت مگه چه آرزویی داری؟ گفتم تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم. گفت سعی خودم رو می‌کنم به خوابت بیام به شرط اونکه بخوابی.!


http://s6.picofile.com/file/8246053518/ki_shokoolat_khorde.JPG

راه حل رد شدن از تو تونل!

دانش‌آموزای یه مدرسه با اتوبوس به اردو میرفتن و تو مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شه که نرسیده به اون، تابلویی نصب بود که روش نوشته شده بود حداکثر ارتفاع سه متر. و ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلاً این مسیر را اومده بود با اطمینان وارد تونل می‌شه اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شه و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک، در وسطای تونل توقف می‌کنه. پس از آروم شدن اوضاع، مسئولین مدرسه و راننده پیاده میشن و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شن. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شه که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدن که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره میوفتن؛ یکی میگه که آسفالت رو بکنن و یکی دیگه میگه که با ماشین سنگین دیگه ای بُکسُل کنن و غیره. اما هیچ کدوم چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده میشه میگه راه حل این مشکل رو من بلدم...


ادامه دارد...


به منظور مشاهده بقیه این پُست به ادامه مطلب مراجعه فرمایین!


  ادامه مطلب ...

نمره نقاشی

یه پسر کوچولو از مدرسه ش اومد خونه و دفتر نقاشیش رو پرت کرد رو زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادرش نوازشش کرد و بلند شد که بره و لباسش رو عوض کنه. مادرش دفتر رو برداشت و ورق زد و دید که نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو نقاشی کرده بود، ولی با یه چشم! و بجای چشم دومش دایره‌ای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایره‌ای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!». فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید: «می‌تونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟» و مدیر هم با لبخند گفت: «بله، لطفا منتظر باشید.». معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدائی لرزان گفت: «ببخشید، من نمی‌دونستم...، شرمنده‌ام.». مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت. اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادرش نشون داد و گفت: «معلم مون امروز نمره‌ام رو کرد بیست!» زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم!»

اسم اعظم!

میگن روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکایت کرد و از او خواستش تا اسم اعظم رو به او یاد بده چون شنیده بود کسی که اسم اعظم رو بدونه درمونده نمیشه و به تموم آرزوهاش میرسه. شیخ مدتی اونو سر گردوند و بعد به او میگه اسم اعظم از اسرار خلقت هست و نباید دست نا اهل بیوفته و ریاضت لازم داره و برا این کار به اون دستور پختن فرنی رو یاد داد و میگه اون رو پخته و بفروشه بصورتی که نه شاگرد بیاره و نه دستور پختش رو به کسی یاد بده. مرد کشک ساب میره و پاتیل و پیاله ای می‌خره و  شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کنه و چون کار و بارش میگیره طمع میکنه و شاگردی میگیره و کار پختن رو به اون می‌سپوره. بعد از مدتی شاگرد میره بالا دست مرد کشک ساب مغازه ای باز می‌کنه و مشغول فرنی فروشی میشه به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشه. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میره و با ناله و زاری طلب اسم اعظم رو میکنه شیخ چون از چند و چون کارش با خبر بود به اون میگه تو راز یک فرنی ‌پزی رو نتونستی حفظ کنی حالا می‌خوای راز اسم اعظم رو حفظ کنی؟ برو همون کشکت رو بساب.

قضیه دو قورت و نیمش هم باقیه!!!

وقتی حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش حضرت داود به رسالت و پادشاهی رسید از خدا خواستش که همه جهان و موجودات اون و همه زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری رو به او ببخشه و چون حکومت جهان بر حضرت سلیمان قطعی شد روزی از خداوند خواست که اجازه بده تموم جاندارا رو به صرف یه وعده غذا دعوت کنه! خداوند او رو از این کار بازداشت و فرمود رزق و روزی تموم جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این کار بر نخواهد اومد پس بهتر است زحمت خودش رو زیاد نکنه ولی سلیمان بر اصرار خود افزود و استدعای وی مورد قبول واقع شد و خداوند به همه موجودات زمین فرمان داد تا فلان روز به مهمونی بنده محبوبش برن و سلیمان هم بیدرنگ به افراد خود دستور دادش تا آماده تدارک طعام برای روز موعود بشن. وی در کنار دریا جایگاه وسیعی ساخت و افراد هم انواع غذاهای گوناگون رو در هفتصد هزار دیگ پختن و چون غذاها آماده شد سلیمان بر تخت زرینی نشست. آنگاه سلیمان فرمان داد تا همه موجودات جهان برای صرف غذا حاضر شن! ساعتی نگذشت که ماهی عظیم‌الجثه از دریا سر بر آورد و گفتش خدای تعالی امروز روزی مرا به تو حواله کرده بفرمایید تا سهم منو بدهن! سلیمان گفت این غذاها آماده هست مانعی وجود ندارد و هر چه می‌خواهی بخور. ماهی با یک حمله تموم غذاها و خوراکی‌های آماده شده رو بلعید و گفت یا سلیمان سیر نشدم غذا می‌خوام. سلیمان چشماش سیاهی رفت و گفت مگر رزق روزانه تو چقدره؟ این طعامی بود که برای تمام جانداران عالم مهیا کرده بودم. ماهی عظیم‌الجثه در حالی که از گرسنگی نای دم زدن نداشت به سلیمان گفت خداوند عالم روزی مرا روزی سه بار و هر دفعه سه قورت تعیین کرده است و الان من نیم قورت خورده ‌ام و دو قورت و نیم دیگر باقی مونده که سفره تو برچیده شد. سلیمان از این سخن مبهوت شده و به خدا گفت پروردگارا توبه کردم! به درستی که روزی دهنده خلق فقط تو هستی. برا همین وقتی فردی در ازای خطای نابخشودنی که از او سر زده نه تنها اظهار شرمندگی نمیکنه بلکه توقع نوازش و محبت هم داره لذا تو اینجور موارد میگن دو قورت و نیمش هم باقیه!

ماست مالی!!

زمان عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون قرار بود مهمونای مصری و همراهای عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شهر بشن برا همین از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارای تموم دهات طول راه و خونه های دهقانی مجاور خط آهن رو سفید کنن لذا تو یکی از دهاتای سر راه چون گچ در دسترس نبودش بخشدار اون منطقه دستور میده که با کشک و ماست که تو اون ده فراوون بود دیوارا رو موقتاً سفید کنن و برا همین از کدخدای دِه پول گرفتن و با خرید مقدار زیادی ماست همه دیوارا رو ماستمالی کردن. این کار مدتها موضوع اصلی شوخیای محافل و مجالس بود و در هم اکنون هم وقتی میخوان سر و ته کاری رو بهم بیارن و ظاهر قضایا رو به نحوی درست کنن به کار میره!!!

یا امام حسین علیه السلام!

صل الله علیک یا ابا عبدالله یا حسین!

سلام! صبح همگی به خیر و شادی ایشالا! خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ عاقا میخوام امروز رو با نوشتن یه حکایت براتون شروع کنم نظرتون چیه؟!

مادر یه پسر هشت ساله فوت میکنه و پدرش با زن دیگه ای ازدواج میکنه! یه روز پدرش از اون میپرسه پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدیدت چیه؟ پسر با معصومیت جواب میده مادر اولی م دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو هست! پدرش با تعجب میپرسه چطور؟ پسر میگه قبلاً هر وقت من با شیطونیام مادرم رو اذیت میکردم مادرم میگفت اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست اما من به شیطونیم ادامه میدادم اما با این حال وقت غذا منو صدا میکرد و بهم غذا میداد ولی حالا هر وقت شیطونی میکنم مادر جدیدم می‌گه اگر از اذیت کردن دست برندارم به من غذا نمیده و الان دو روز هست که من گرسنه‌ ام.

آزار نگاه نکردن!!

زنی سمت پلیس رفتش و به او گفت: ببخشین سرکار، اون مرده که اون گوشه وایساده منو آزار میده! پلیس گفتش: ولی خانم من مدتی هست که اونو زیر نظر دارم، او حتی به شما نگاه هم نکرده! زن گفتش: آیا این آزار دهنده نیست؟!

حکایت آموزگار واسه شاگردانش!!!

 

آموزگاری سر کلاس درسش به بچه ها گفتش یه کشتی با مسافرانش روی عرشه اون کشتی در حال گردش و سیاحت بودن و قصد تفریح داشتن اما همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست و کشتی با حادثه روبرو شد و نزدیک به غرق شدن و به زیر آب فرو رفتن بودند ، روی عرشه زن و شوهری بودن که هراسان به سوی قایق نجات دویدند اما وقتی به اون رسیدن ، فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مونده! در اون لحظه مرد همسرش رو پشت سر گذاشت و خودش به درون قایق نجات پرید و زن مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی موند و کشتی در حال فرو رفتن بود ، زن در حالی که سعی می‌کرد در میان غرّش امواج دریا صدای خودش رو به گوش همسرش برسونه، فریاد زد و کلامی بر زبان اورد! آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچی نگفت! از شاگردانش پرسید به نظرتون زن چی گفت؟؟؟ شاگردا هر کدومشون یه چیزی گفتن! بیشتر دانش‌آموزا حدس زدن که زن گفته بیزارم ازت!  چقدر کور بودم و تو را نمی‌شناختم! آموزگار خشنود نشد! یه دفعه متوجه شد پسرکی در تموم این مدّت سکوت کرده! و هیچ سخنی نمی‌گه! از او خواستش که جواب بده و اگر مطلبی به ذهنش میرسه بیان کنه! پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفتش خانم معلم! من بر این باورم که زن فریاد زده که مراقب فرزندمون باش! آموزگار در شگفت ماند و پرسید مگه تو قبلاً این داستان رو  شنیده بودی؟! پسرک سرش رو تکون داد و گفت نه! اما مادر من هم قبل از اونکه از بیماریش جان به جان‌ آفرین تسلیم کنه به پدرم همین رو گفت. آموزگار با صدایی غمگین گفتش آری پاسخ تو درسته! بعد ادامه دادش کشتی به زیر آب فرو رفت و مرد به خونه رسید و دخترشون رو به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد و سال‌ها گذشتش و مرد به همسرش در آن عالم پیوست و روزی دخترشون هنگامی که به مرتّب کردن اوراق و اونچه که از پدرش باقی مونده بود مشغول بود و دفتر خاطرات پدرش رو پیدا کرد و دریافت که قبل از اونکه پدر و مادرش به مسافرت دریایی برن معلوم شده بود که مادرش به بیماری بی‌درمانی دچار شده بود که دیگه زندگی او چندان به درازا نمی‌کشید. پس در حقیقت پدرش در اون لحظۀ حسّاس از تنها فرصت زنده مانده برای پرورش دخترشون سود برده بود! پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس آرام گیرم اما به خاطر دخترمون گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفای آبهای دریا بری داستان خاتمه پیدا کرد و کلاس در خاموشی فرو رفته بود!!

گاهی اوقات عکسا با آدم حرف میزنن!

بچه ها این عکسا مثل اینکه باهامون حرف دارن! بیاین ببینیم چی میگن! 

 

دیروز  

 

 

 

 

امروز  

 

 

حکایتی از امیرالمؤمنین حضرت علی (ع)!!!

روزی امیر المومنین علی (علیه السّلام) داخل مسجد شد و جوانی گریان را دید که چند نفر اطرافش را گرفته ند و  او را از گریه باز می دارند. به سوی او آمد و فرمود: چرا گریه می کنی؟ جوان گفت : شریح قاضی درباره ام حکمی کرده که معلوم نیست حکمش روی چه اصلی است؟ این چند نفر پدرم را با خود به مسافرت بردند، اینان از سفر برگشتند ولی او برنگشته است از حال او می پرسم می گویند: مرده است، از اموالش جویا می شوم می گویند: چیزی نداشته است، چون اونها قسم یاد کردند، قاضی گفت حقی بر آنان نداری زیرا قسم خورده اند پدرت چیزی نداشته است. ولی پدرم که از اینجا حرکت کرد، اموال بسیار همراه داشت. امیر المومنین علی (علیه السّلام) فرمود: پیش شریح برگرد. برگشتند ، آن حضرت به شریح فرمود: بین اینها چطور داوری کردی؟ شریح جواب داد: چون ادعا کرده ، پدرش اموالی همراه داشته است و چون بر ادعای خود گواه نداشت، از ایشان قسم خواستم، همگی قسم خوردند که او مرده است و اموالی هم نداشته است. حضرت فرمودند: ای شریح اینگونه بین مردم حکم می کنی؟ شریح گفت : پس چه کاری انجام دهم؟ حضرت فرمودند: به خدا قسم الان طوری میان اینها داوری کنم که تا کنون هیچ کس به جز داوود پیغمبر چنین داوری نکرده است! آنگاه رو به قنبر کرد و فرمود: ای قنبر چند نگهبان حاضر کن. چون حاضر شدند هر یک از آنها را مأمور 5 نفر کرد. آنگاه حضرت به آنان خیره شد و فرمود: خیال می کنید نمی دانم با پدر این جوان چه کرده اید؟ به نگهبانان فرمودند که: سر و صورت هر یک پوشانده و در پشت یکی از ستون های مسجد جای دهند. نویسنده خود عبید الله بن ابی رافع را پیش خواند و فرمود : کاغذ و قلم بردار و اقرارشان را بنویس. امیر المومنین علی (علیه السّلام) بر مسند قضاوت تکیه زد، مردم نیز گرد آمدند. آنگاه به مردم فرمودند: هر وقت من تکبیر گفتم شما نیز همه با هم تکبیر بگویید. یکی از 5 نفر را طلبید و سر و صورتش را باز کرد و به نویسنده خود فرمود: قلم در دست بگیر و آماده نوشتن باش. امیر المومنین علی (علیه السّلام) از آن نفر پرسید: در چه روزی با پدر این جوان بیرون آمدید؟ فلان روز! در چه ماهی از سال؟ فلان ماه! در چه سالی؟ فلان سال! کجا رسیدید که پدر این جوان مرد؟ فلان جا! در خانه چه کسی؟ فلان شخص! مرضش چه بود؟ چند روز بیمار بود؟ در چه روزی مرده است؟ چه کسی او را کفن و دفن کرد؟ پارچه کفنش چه بود؟ چه کسی بر او نماز خواند؟ چه کسی او را در قبر نهاد؟ چون بازجوئی کامل شد، حضرت تکبیر گفت و مردم هم همگی تکبیر گفتند. گواهان دیگر که صدای تکبیر را شنیدند، یقین کردند که رفیقشان اقرار کرده است. آنگاه سر و صورت اولی را بسته و به زندان بردند. حضرت دیگری را خواست و سر و صورتش را باز کرد و فرمود: گمان می کنید نمی دانم چه کرده اید؟ آن مرد گفت: به خدا من یکی از 5 نفر بودم و به کشتنش مایل نبودم. حضرت یک یک آنان را طلبید و همگی به کشتن و بردن اموالش اعتراف کردند، زندانی را آوردند او نیز اقرار کرد. لذا حضرت آنان را به پرداخت خونبها و اموال مجبور کرد. داوری که به پایان رسید، شریح پرسید داستان داوری داوود پیغمبر چه بوده است؟ حضرت فرمودند: حضرت داوود در کوچه به بچه هایی که بازی می کردند برخورد کرد دید، یکی از آنها را مات الدین یعنی (دین مرده) می خوانند، داوود او را صدا زد و فرمود چه نام داری؟ گفت مات الدین، فرمود: چه کسی تو را به این اسم نامیده است؟  گفت: پدرم، داوود نزد مادرش رفته و نام فرزندش را پرسید؟ زن گفت: مات الدین، فرمود: چه کسی او را مات الدین نام گذاشت؟ گفت پدرش، حضرت علتش را پرسید؟ مادر گفت : چندی قبل که این پسر را در شکم داشتم، پدرش به اتفاق چند نفر به سفر رفته بود همراهانش برگشتند ولی او بر نگشت، از حالش جویا شدم گفتند مرده است، اموالش را مطالبه کردم گفتند چیزی نداشته است، گفتم وصیتی نکرده است؟  گفتند چون می دانست تو آبستنی وصیت کرد فرزندت را چه پسر و چه دختر مات الدین نام گذاری. من هم بنا به وصیتی که او کرده بود، او را به این اسم نامیدم. داوود فرمودند: همراهان شوهرت را می شناسی؟ گفت: آری، فرمود: زنده اند یا مرده؟ گفت: زنده اند، فرمود: مرا نزد آنان ببر. زن، حضرت داوود را نزد آنان برد، حضرت هم همین حکم را بین آنان اجراء کرد و خونبها و اموال مقتول را برایشان ثابت نمود و به زن فرمود : فرزندت را عاش الدین (دین زنده ) نام گذاری کن.

حکایت جدال تاریخی اقوام اوس و خزرج تو مدینه و نقش یهود!!

قرنها قبل از اسلام تو مدینه دو تا طایفه عرب به نام اوس و خزرج زندگی می‌کردن و با توجه به اونچه که تو تواریخ عرب قبل از اسلام هستش اوس و خزرج دو برادری بودن که پس از حوادث طبیعی که احتمالاً سیل ارم تو یمن بوده، اینها از جنوب به سمت شمال عربستان مهاجرت کردن و تو مسیرشون از یثرب که مدینه فعلی باشه در حال عبور بودن که دیدن بد جایی نیست برا موندن و همونجا موندند و در فاصله‌ کمی از اونها هم یک عده یهودی که در اثر فشارهای حکومت روم از شمال که منطقه‌ی آبادتری بود متواری شده بودن اونجا زندگی میکردند. اوس و خزرج با بچه‌هاشون اونجا موندند و آروم آروم تبدیل شدن به دو خونواده‌ی بزرگ. خزرج خیلی بزرگتر بود و اوس هم نسبتاً بزرگ بود. اونها با هم دوست بودن و با هم خوب بودند و زندگی خوبی داشتن. این یهودی‌های همسایه دیدن اینها اومدن اینجا رو گرفتند و کم‌کم عده‌شون داره زیاد می‌شه و دارن زورمند و قدرتمند می‌شن و به این فکر افتادن که اگه همین طور به حال خودشون بذاریمشون چهار صباحی نمی‌گذره که اینها به صورت یک قدرت بزرگ محلی درمیان و ممکنه که موجودیت ما به خطر بیفته، به خصوص که اینها پشت‌شون به اعراب دیگه گرم هست اما ما از مرکز یهودیت بریده هستیم پس باید چه کار کنیم؟ برا همین شروع به ایجاد رقابت و فتنه‌انگیزی در میان این دو گروه کردن. بر حسب آن چه که تو اسناد تاریخی ما هست، یهودیان اونها رو علیه یکدیگه، تحریک می‌کردن به طوری که آروم آروم پسرعموکشی و برادرکشی در میان اوس و خزرج به اوج رسید، به این دلیل که محل زندگی عرب ها بیابانی و منطقه‌ی خشک و گرم هست ، دارای احساسات تند قابل برافروختن و اشتعال هستن و همین کافی بود که تحریکی و توهینی بشن و کافی بود از طرف اینها یک شعر افتخارآمیزی در برابر اونها خونده بشه و یک گوشه هم به اونها زده بشه تا آتش اختلاف روشن شود این در حالی بود که جنگ‌های پی در پی نزدیک به ظهور اسلام، در میان اینها ده‌ها سال بود روی داده بود و هر دو طایفه را تحلیل می‌برد. هر جنگی که روی می‌داد همسایه‌های یهودی چند استفاده می‌کردند، اولاً این اوس و خزرج احتیاج به اسلحه داشتن و یک گروه از این یهودی‌ها تو صنایع فلزی کار می‌کردن، بنابراین اسلحه‌های‌شون رو که می‌ساختند آماده می‌کردند تا به اینها بفروشند و ثانیاً اینها در اثر جنگ بدهکار می‌شدند و به کار و زندگی و زراعت و دامداری مختصری که داشتند نمی‌رسیدند و احتیاج به پول قرض کردن پیدا می‌کردند و می‌رفتند سراغ همسایه‌ی یهودی پولداری که پول‌هاشون رو خوابونده بودن برا رباخواری و از اونها با بهره‌های خانمانسوز پول می‌گرفتند و ثالثاً جوانان جنگ‌آور و رشید و کارآ  اینها، در میدان نبرد به خاک و خون می‌غلتیدند و یک مقدار بار مثلاً زن و بچه‌ی بی‌سرپرستی که اداره‌ی اونها به صورت یک مسئله برای اوس و خزرج در می‌آمد از خودشون به جای می‌گذاشتند و این وضع سالها ادامه داشت، به طوری که کینه‌های بین اوس و خزرج جزو کینه‌های نمونه در ادبیات عرب قبل از اسلام شد. چند نوع کینه و انتقام‌جویی دیرینه‌ی در اشعار جاهلیت هست که یکی از آنها همین است. وقتی اسلام و پیامبر و رحمت للعالمین آمد «هدیً للعالمین» هم آمد. پیغمبر و قرآن آمد و این کینه‌ها رو ذوب کرد و اوس و خزرج به صورت یک مجموعه‌ی متحد مسلمان با نام پرافتخار انصارالرسول و انصارالاسلام و انصارالایمان یعنی یاران حق و یاران کتاب حق و دین حق و پیامبر حق ، یکدست و متحد شدند.

عشق آسان نمود اول ولی افتاد در زندان!!!!!!!!!!

بچه ها! سرتون رو درد نیارم، همه‌ ما حکایت عشقای طوفانی قبل از ازدواج و به گِل نشستنش بعد از جاری ‌شدن خطبه عقد، مرور زمان و عوارض زیر یک سقف نفس‌ کشیدن رو از حفظیم. به‌قول اکبر عبدی تو فیلم هنرپیشه: وقتی لیلی واسه مجنون قرمه ‌سبزی پُخت، فاتحه عشق خونده شد!!! اصلاً علمی ش رو هم که حساب کنین عشق یه فرآیند پر شور و حال هستش که عمر مفید داره و بعد از رسوندن دو طرف به ‌هم بار‌ و‌ بُنه ش رو جمع می ‌کنه و دوره آه ‌و‌ ناله‌های شورانگیز و قربون ‌صدقه ‌رفتنای پر ملات به‌ سر می ‌رسه و خدانگهدار!!!. حال اینکه  ....

 ادامه دارد ... 

به منظور مشاهده بقیه این پُست به ادامه مطلب مراجعه فرمایین!! 

ادامه مطلب ...

ریشه گل!!!

توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجله های مُد نگاه می کردم. چه مانکنائی! چقدر زیبا و چقدر خوشکل بودن. زنم داشت به گلدون شمعدونی که همیشه گوشه اتاق هست ور می رفت و شاخه های اضافی رو می گرفت و برگ های خشک شده ش رو جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه ش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده م گرفته بود. زنم اونچنان سریع برگشت و نگام کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم. گلدون شمعدونی رو برداشت و روبروی من وایساد و گفتش: نگاه کن! این گلها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستن که دیروز خریدم. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گلای شمعدونی هرگز به زیبائی و شادابی اونها نیستن، اما می دونی تفاوتشون چیه؟ بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشه اشاره ای به خاک گلدون کرد و گفت: اینجا! تفاوت اینجاست. تو ریشه هائی که توی خاک هستن. رزها دو روزی به اتاق صفا می دن و بعد پژمرده می شن، ولی این شمعدونی ها، ریشه تو خاک دارن و به این زودی ها از بین نمی رن. سعی می کنن همیشه صفابخش اتاقمون باشن. چرخی زد و روی یه صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه ش رو به دست گرفت. کنارش رفتم و گونه ش رو بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدونی زدم.