پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک
پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک

پیک اطلاع رسانی بچه های تجارت الکترونیک

حکایت جالب

ناصرالدین ، شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره اش بود .

به شاه خبر دادند که چرا نشسته ای که نگهبان شیر ، یکی از ران های گوسفند را می برد.

شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد.

پس از مدتی آن دو با هم ساختند و علاوه بر اینکه هر دو ران را می بردند دل و جگر گوسفند را هم می خوردند

شاه خبردار شد و یکی از درباری ها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد.

این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو  بر می داشت 
.

پس از مدتی به شاه خبر دادند جناب شاه ، شیر از گرسنگی دارد می میرد. جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساخته اند و همه اندام های گوسفند را می برند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش می ماند.

ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت :اشتباه کردم. یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود.

خاطره کارخونه بیسکویت

** حتـــما بخونید و جواب بدید **

 

یادمه بچه دبستانی بودم! و یک روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه بیسکویت سازی و به صف کردنمون و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم.

وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه ، بیسکویت می داد بیرون خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویت هایی که از دستگاه می زد بیرون رو بر می داشتن و می خوردن. من هم رو حساب تربیتی که شده بودم می دونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن. واسه همین تو صف موندم ! ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعد رو رعایت کرده بودم هیچی نصیبم نشده بود !

و الان که به این سن و سال رسیدم ، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شده! خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیز هارو رعایت کنم!  ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا گذاشتن از بیسکویت های تو دستشون دارن لذت میبرن !

از همون موقع تا الان یکی از سئوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکویت های زندگی؟

اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکویت های توی دستت می سنجند؟ !!!!!!!

شانه و همسر

پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی می‌کردند. هنگام خواب ، همسر پیرمرد  از او خواست تا شانه‌ای برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حزن ‌آمیز به همسرش کرد و گفت : نمی‌توانم بخرم ، حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.

پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد. پیرمرد فردای آن روز بعد از تمام شدن کارش ، به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه‌ای برای همسرش خرید. وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است. مات و مبهوت و اشک‌ریزان همدیگر را نگاه می‌کردند. اشک ‌هایشان برای این نبود که کارشان هدر رفته بود بلکه برای این بود که همدیگر را به یک اندازه دوست داشتند و هر کدام بدنبال خشنودی دیگری بود.

عشق و محبت به حرف نیست ، باید به آن عمل کرد. عمل است که شدت عشق را به تصویر می‌کشد.

کیسه میوه

روزی از روزها پادشاهی سه وزیرش را فرا خواند و به آنان دستور داد کاری را که می‌گوید انجام دهند. از هر وزیر خواست تا کیسه‌ای برداشته و به باغ قصر برود و کیسه‌ها را  برای پادشاه با میوه‌ها و محصولات تازه پر کند. همچنین از آنان خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند. وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه‌ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه‌ها و با کیفیت‌ترین محصولات را جمع‌آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می‌کرد تا اینکه کیسه‌اش پر شد. وزیر دوم با خود فکر می‌کرد که شاه این میوه‌ها را برای خود نمی‌خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی‌کند. پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن کرد و خوب و بد را از هم جدا نمی‌کرد تا اینکه کیسه با میوه‌ها پر شد. وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلاً اهمیتی نمی‌دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر کرد.
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه‌هایی که پر کرده‌اند بیاورند. وقتی وزیران نزد شاه آمدند به سربازانش دستور داد سه وزیر را گرفته و هر کدام را جداگانه با کیسه‌اش به مدت سه ماه زندانی کنند!

رشوه دادن برای تغییر نظم

سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما (ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می‌کند. پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند. چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می‌شود. سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می‌کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی‌دهند.
سردار حسین خان به افضل الملک ، ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود. افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند ، اما باز هم نتیجه‌ای نمی‌بخشد. سردار حسین خان حاضر می‌شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می‌کند ، اما باز هم فرمانفرما نمی‌پذیرد.
افضل الملک به فرمانفرما می گوید: «قربان آخر خدایی هست ، پیغمبری هست. ستم است که پسری در کنار پدر در زندان بمیرد. اگر پدر گناهکار است ، پسر که گناهی ندارد.»
فرمانفرما پاسخ می دهد: «در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان ، نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی‌فروشد.»
همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می‌سپارد. دو سه روز پس از این ماجرا ، یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می‌شود. هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می‌کنند اثری نمی‌بخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می‌کنند و به فقرا می‌بخشند اما نتیجه‌ای نمی‌دهد و فرزند فرمانفرما جان می‌دهد.
فرمانفرما در ایام عزای پسر خود ، در نهایت اندوه بسر می‌برد. در همین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می‌شود. فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می‌گوید: «افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والّا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده ، لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می‌بایست فرزند من نجات می‌یافت.»
افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می‌دهد می‌گوید: «قربان این فرمایش را نفرمایید ، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری ، اما می‌دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه فرمانفرما ناصرالدوله نمی‌فروشد!»

ماجرای فروش بهشت

در قرون وسطی ، کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند. فرد دانایی دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار باز دارد ، تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: «قیمت جهنم چقدر است؟»
کشیش تعجب کرد و گفت: «جهنم؟!»
مرد دانا گفت: «بله جهنم.»
کشیش بدون هیچ فکری گفت: «۳ سکه.»
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: «لطفا سند جهنم را هم بدهید.»
کشیش روی کاغذ پاره‌ای نوشت: «سند جهنم»
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. سپس به میدان اصلی شهر رفت و فریاد زد: «من تمام جهنم را خریدم ، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم!»

برگه امتحان بی‌نام

یک استاد دانشگاه می‌گفت: یک بار داشتم برگه‌های امتحان را تصحیح می‌کردم. به برگه‌ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه‌ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا می‌کنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش می‌آید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگه‌ها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم.

علت عجم خواندن ایرانیان

هنگامی که قتیبه ، خوارزم را فتح کرده بود ، روز سوم در میدان بزرگی برای مردم صحبت می‌کرد. وی دستور داد که از بین فاضلان خوارزم چهار هزار تن بیاورند. سر هر چهار هزار تن را در یک روز بریدند و از آن روز دستور داد تا هرکسی به زبان پارسی گویش کند زبانش را ببرند.
مردم خوارزم از ترس بریده شدن زبانشان ، از حرف زدن خودداری می‌کردند. به همین روی به آنها عجم یا گنگ می‌گفتند.

ماجرای غاز

 

دهقانی یک غاز پیدا می‌کند و به خانه می‌برد. دهقان به غاز غذا می‌دهد و او را مداوا می‌کند. ابتدا حیوان ترسو مردد است و به این فکر می کند که: «چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او به من غذا می‌دهد؟»
موضوع هفته‌ها ادامه پیدا می‌کند تا اینکه بالاخره تردیدهای غاز از بین می‌رود. بعد از چند ماه غاز مطمئن می‌شود که: «من در قلب دهقان جا دارم.» و هرچه این غذا دادن ادامه می‌یابد تأییدی بر این باور او است.
در حالی که غاز کاملاً از خیرخواهی دهقان مطمئن شده است ، یک روز در کمال ناباوری از قفسش بیرون کشیده می‌شود و کشاورز سرش را می‌برد.
 
این غاز قربانی تفکر استقرایی شده است. تفکری با گرایش ترسیم نوعی یقین و اطمینان عالم‌گیر بر پایه مشاهدات منفرد. دیوید هیوم ، فیلسوف قرن هجدهم ، این تمثیل را برای هشدار دادن نسبت به خطرات این نوع تفکر به کار برد. با این همه تنها غازها نیستند که در دام این نوع از تفکر گرفتارند ، انسان‌های زیادی هم گرفتارند.

مرگ

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ!»
ﻣﺮﺩ: «ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ.»
ﻣﺮﮒ: «ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.»
ﻣﺮﺩ: «ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ‌ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.»
ﻣﺮﮒ: «ﺣﺘﻤﺎً.»
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ. مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ. ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ می‌کنم.»
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ و ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ.

شیوانا

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. شیوانا از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"

شیوانا برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد وبا آن می رود." سپس شیوانا سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

شیوانا گفت:"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد.حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را!"

مرد جوان مات و متحیر به شیوانا نگاه کرد و گفت:" اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"

شیوانا لبخندی زد و گفت:" پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."

شیوانا این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با شیوانا همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از شیوانا پرسید:" شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"

شیوانا لبخندی زد و گفت:" من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم. من آرامش برگ را می پسندم چون اصلا دلم نمی آید حتی یک لحظه فرصت هم نفسی و حرکت همراه جریان حیات را ازدست بدهم.

در دل افت و خیزهای هیجان آور زندگی است که آن آرامش عمیق و ناگفتنی بدست می آید. اما این تو هستی که نهایتا باید انتخاب کنی که آرامش دائما در حال افت و خیز اما همزمان جاری بودن برگ را بپذیری یا آرامش و وقار و سکون سنگ را. در هر دو حالت داخل آب هستی."

قمپوز

قمپز در کردن از کجا آمده است؟ 
«فلانی قمپوز در می‌کنه» یا «فلانی قمپوز در کرد.»
قمپوز در اصل «قپوز» بوده است که نام توپی است که عثمانی‌ها در سلسله جنگ‌هایی که با ایران داشته‌اند مورد استفاده قرار می‌دادند. این توپ اثر تخریبی نداشت چرا که در آن از گلوله استفاده نمی‌شد و فقط از باروت و پارچه‌های کهنه که با فشار درون لوله توپ جای می‌دادند تشکیل شده بود. هدف از استفاده آن ایجاد رعب و وحشت در بین سپاهیان و ستوران بوده است.
در جنگ‌های اولیه بین ایران و عثمانی این توپ نقش اساسی در تضعیف روحیه سربازان ایرانی داشت ولی بعدها که دست آنها رو شد دیگر فاقد اثر اولیه بود و هر گاه صدای دلخراش این توپ به صدا در می‌آمد، سپاهیان می‌گفتند: «نترسید قمپوز درکردند.»

حرف مفت

اصطلاح حرف مفت زدن داستانی داره که خالی از لطف نیست!
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگراف‌خانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.
به ناصرالدین شاه گفتند تلگراف‌خانه بی‌مشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند. ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه می‌خواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیام‌هایشان به مقصد می‌رسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند!
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیده‌اند، دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است.

معنویت اسبی

شاگردی که شیفته استادش بود تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد. استاد فقط لباس سفید می پوشید، شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید. استاد گیاهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد. استاد بسیار ریاضت می کشید و شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد و برای همین هم روی بستری از کاه می خوابید.
مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. به سراغ او رفت تا ببیند چه خبر است. شاگرد گفت: «دارم مراحل تشرف را می گذرانم. سفیدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است. گیاهخواری جسمم را پاک می کند. ریاضت موجب می شود که فقط به معنویت فکر کنم.»
استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی سفید از آن می گذشت. بعد گفت: «تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای در حالی که در دیار معرفت امور ظاهری هیچ اهمیتی ندارد. آن حیوان را آنجا می بینی؟ او هم موی سفید دارد، فقط گیاه می خورد و در اصطبلی روی کاه می خوابد. فکر می کنی اهل معنویت است یا روزی استادی واقعی خواهد شد؟»