ناصرالدین ، شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره اش بود .
به شاه خبر دادند که چرا نشسته ای که نگهبان شیر ، یکی از ران های گوسفند را می برد.
شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد.
پس از مدتی آن دو با هم ساختند و علاوه بر اینکه هر دو ران را می بردند دل و جگر گوسفند را هم می خوردند
شاه خبردار شد و یکی از درباری ها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد.
این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو بر می داشت .
پس از مدتی به شاه خبر دادند جناب شاه ، شیر از گرسنگی دارد می میرد . جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساخته اند و همه اندام های گوسفند را می برند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش می ماند.
ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت : اشتباه کردم. یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود.
** حتـــما بخونید و جواب بدید **
یادمه بچه دبستانی بودم! و یک روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه بیسکویت سازی و به صف کردنمون و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم.
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه ، بیسکویت می داد بیرون خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویت هایی که از دستگاه می زد بیرون رو بر می داشتن و می خوردن. من هم رو حساب تربیتی که شده بودم می دونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن. واسه همین تو صف موندم ! ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعد رو رعایت کرده بودم هیچی نصیبم نشده بود !
و الان که به این سن و سال رسیدم ، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شده! خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیز هارو رعایت کنم! ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا گذاشتن از بیسکویت های تو دستشون دارن لذت میبرن !
از همون موقع تا الان یکی از سئوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکویت های زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکویت های توی دستت می سنجند؟ !!!!!!!
پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب ، همسر پیرمرد از او خواست تا شانهای برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حزن آمیز به همسرش کرد و گفت : نمیتوانم بخرم ، حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.
پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد. پیرمرد فردای آن روز بعد از تمام شدن کارش ، به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانهای برای همسرش خرید. وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است. مات و مبهوت و اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند. اشک هایشان برای این نبود که کارشان هدر رفته بود بلکه برای این بود که همدیگر را به یک اندازه دوست داشتند و هر کدام بدنبال خشنودی دیگری بود.
عشق و محبت به حرف نیست ، باید به آن عمل کرد. عمل است که شدت عشق را به تصویر میکشد.
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. شیوانا از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"
شیوانا برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد وبا آن می رود." سپس شیوانا سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
شیوانا گفت:"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد.حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را!"
مرد جوان مات و متحیر به شیوانا نگاه کرد و گفت:" اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"
شیوانا لبخندی زد و گفت:" پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."
شیوانا این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با شیوانا همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از شیوانا پرسید:" شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"
شیوانا لبخندی زد و گفت:" من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم. من آرامش برگ را می پسندم چون اصلا دلم نمی آید حتی یک لحظه فرصت هم نفسی و حرکت همراه جریان حیات را ازدست بدهم.
در دل افت و خیزهای هیجان آور زندگی است که آن آرامش عمیق و ناگفتنی بدست می آید. اما این تو هستی که نهایتا باید انتخاب کنی که آرامش دائما در حال افت و خیز اما همزمان جاری بودن برگ را بپذیری یا آرامش و وقار و سکون سنگ را. در هر دو حالت داخل آب هستی."